ای کاش دلت نذر دلم بود بیایم
چشمت ز ره تار حرم بود بیایم
پرواز دلم سمت دلت باز به هم خورد
از اشک سرودم که به راهم تو بیایی
ای کاش بجای هوس و فکر و خیالت
دنبال دلم بود دلت تا که بیایم
آمار تپشهای دل تو که عدد نیست
ای کاش که با پای دلت راه بیایی
سوگند به چشمان پر از حسرت و آهت
من در پی چشمان تو ام یار کجایی؟
من آمده ام تا تو در این سردی دوران
آغازگر صلح دل و یار بیابی
من منتظرم تا نفسی سمت من آیی
حیف است زمان ثمر فصل نمانی...
شاعر: وحید زارع
ای کاشی بمانی... ای کاش بمانی که دلم بی کس و کار است...
وحید نوشت: شعر زیر پست اینستاگرام یکی از دوستان بود که بنده در جواب این شعر شعری سرودم
شاعرش رو هم پیدا نکردم. زمستان 1394
دیشب سه غزل نذرِ تو کردم که بیایی
چشمم به رَهِ عاطفه خشکید ؛ کجایی
با شِکوه ی من، چهره ی آدینه تَرَک خورد
از سوی تو اما نه تبسم ؛ نه نِدایی
از بس که در اندیشه ی تو شعله کشیدم
خاکسترِ حسرت شده ام ؛ نیست دوایی
آمارِ تپشهای دلم را به تو گفتم
پرونده شد اندوه من از درد جدایی
سوگند به آوای صمیمانه ی نامَت
از عشق فقط قصدِ من و شعر، شمایی
هر فصلِ دلم بی تو ببین رنگ خزان است
آغاز کن ای گل سفرِ سبزِ رهایی
من منتظرم مرحمتی لطف و نگاهی
حیف است رسد مرگِ من اما تو نیای