سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

پریشانی های انتظار

    نظر

سلام آقای من! غیبت تو خواب از دیدگانم ربوده، خاطرم را پریشان ساخته،
آرامش دلم را از من سلب نموده است. غیبت تو مصیبتهای مرا به مصیبتهای دردناک همیشگی متصل
ساخته و از دست دادن یاران یکی بعد از دیگری را به نابودی اجتماعات و افراد کشانده است.
بلاها و سختیها، رنجها و اندوهها آنچنان بر دلم سنگینی می کند که دیگر
اشک دیده و فریادهای سینه ام را احساس نمی کنم .
اللهم عجل لولیک الفرج


مــــا کجـــا درد کشیدیم

    نظر

تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا

آه از جمعه ی بی تو گله داریم آقا

زلـف شـب را به سراپـای سحـر می ریــزم

تا خود صبح به راه تو قمر مـی ریـــزم

ساحل چشــم من از شوق به دریا زده است

چشم بسته به سرش موج تماشا زده اسـت

جمـعــه را سرمــه کشیدم که مــگر برگـــردی

با همان سیصد و دلتنگ نفر برگــــــــــــــردی

زندگـــی نیست ممــات است ، تورا کم دارد

دیدنت ارزش آواره شدن هـــــــــــــــم دارد

خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم

بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم

از دل تنــگ مـــــن آیا خبــری هــم داری ؟

آشنا ، پشت سرت مختصری هــــــــم داری؟

لذت درد تــو شـــد مـــزد دعـــای پــــدرم

من به این چشم کشم درد ، به جای پــــــدرم

هیچ کس تاب و تب چشم تو را درک نکـرد

هیچکــــــس اشک شب چشم تو را درک نکرد

مــــا کجـــا درد کشیدیم بـــه اندازه ی تــو

روز و شب گریـــــه ندیدیم به انــدازه ی تـــــو

منّتـــی بر سر ما هم بگذاری بـــد نیسـت

آه کم چشــــــم به راهم بگذاری ، بد نیست

نگرانم که پس از مردن من برگردی

پای تابوت ، سر بردن من برگردی

نکنــــد منتظــــــــر مردن مائـــی آقا ؟

منتظرهات بمیرند میایــــــــی آقــــا ؟

من به جز تو به کسی جان بدهم ممکن نیست

به اجل مهلت جولان بدهم ممکن نیســــــت

به نظر می رسد این فاصله ها کم شدنی سـت

غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست

دارد از جـــاده صدای جرســی می آیــد

مژده ای دل که مسیحــا نفسی می آید

چون قرار همـــه با حضرت آقا جمعه است

همه ی دلخوشی هفته ی ما با جمعـه است

منجــــی ما به خداوند قســـم آمدنی است

یوسف گـــــم شده ، ای اهل حرم آمدنی است

من شب جمعه قرار تو دلم میخواهد

صبح فرداش کنار تو دلم میخواهد

رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید

عرض کردیم که نبودی سحر طول کشید

ما برای خودمان اینهمه گفتیم بیا

نذر کردیم به پای تو بیافتیم بیا

تا ببینیم تو را تا به کجا باید رفت

شب جمعه نکند کربلا باید رفت

نذر کردیم به هر حال ببینم تو را

کربلا یا دم گودال ببینیم تورا

( صابر خراسانی)


چند سخن از رهبری در مورد انتظار

    نظر

انتظار، یعنى دلی سرشار از امید نسبت به پایان راه زندگى بشر.

انتظار به معناى این است که ما باید خود را براى سربازى امام زمان آماده کنیم.

ما نباید فکر کنیم که چون امام زمان خواهد آمد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد، امروز وظیفه‌اى نداریم.

ما امروز وظیفه داریم در جهت امام زمان حرکت کنیم تا براى ظهور آن بزرگوار آماده شویم.

 اگر ما سرباز امام زمانیم، باید خود را براى مبارزه با ظلم و بى‌عدالتى و تبعیض و زورگویى آماده کنیم.

بزرگترین وظیفه‌ى منتظران امام زمان این است که از لحاظ معنوى و اخلاقى و عملى و پیوندهاى دینى و اعتقادى و عاطفى با مؤمنین و همچنین براى پنجه درافکندن با زورگویان، خود را آماده کنند. 

کسى که در انتظار آن مصلح بزرگ است، باید در خود زمینه‌هاى صلاح را آماده سازد و کارى کند که بتواند براى تحقق صلاح بایستد.

انتظار فرج یعنى قبول نکردن و رد کردن آن وضعیتى که بر اثر جهالت انسانها، بر اثر اغراض بشر بر زندگى انسانیت حاکم شده است.


بال پرواز «6»

آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن
 
بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیا بودن
 
این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مشتِ خیانت وا شد
 
و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد
 
عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست
 
و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی است
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی است
حجت الاسلام جواد محمدزمانی
به مناسبت حماسه نهم دی
شعر در قالب مثنوی
بازنشر شده به نیت محرم حسینی.


بال پرواز «5»

    نظر

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان سفری پیدا شد
 
شب تاریخ پر از قهقهه غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد
 
بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد» 3
 
گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مدزدید اگر فتنه گری پیدا شد
 
وای اگر اهل بصیرت اُحد از یاد برند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد برند
 
وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
ملک ری آفت عُمر عمَر سعد شود
 
گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداری صد حر و زهیر است این راه
 
گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب امر به معروف چه شد
 
این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم
 
این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم
 
هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه است
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه است


بال پرواز «4»

    نظر

الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد
 
شادمان بود و بسی معرکه‌داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد
 
چشم ما در پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود
 
آه از آن فرقه با اجنبی خود نشناس
گونه گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس
 
مهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند
 
این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!
 
مگر این نغمه ز نای شهدا جاری نیست؟
مگر این زمزمه در خون خدا جاری نیست؟
 
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست
کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
 
همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن
 
دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن
 
همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت


بال پرواز «3»

    نظر

نیست در حافظه دهر، زهیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زهیر و طلحه
 
کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
«این همان قصه اسلام ابوسفیان» نیست2
 
داشت آن طائفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر
 
قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان عافیت اندیش شدند
 
گاه از این سوی سخن گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در  آنروز دو پهلو گفتند
 
خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیت مولا
 
همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
افتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها
 
پیش پای شرر عاطفه کُش خوابیدند
پشت دیوار کج حادثه خوش خوابیدند
 
دوستان! حادثه نزدیک شده خوش باشید
جاده لغزنده و تاریک شده خوش باشید
 
خوش بخوابید در این ابر، هوا دم کرده است
سامری لشکری از حیله فراهم کرده است
 
سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود


بال پرواز «2»

    نظر

 قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد
 
آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند
 
قصه آن بود که یک طائفه که فتنه ازوست
دوست را دشمن خود خواند، وَ دشمن را دوست
 
آری آن طائفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد
 
سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم
 
سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این بار به قدرت برسیم این هدف است
 
آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده
 
گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش وبش کردند
 
نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طائفه انگار بدهکار نبود
 
آری آن طائفه می‌گفت: نصیحت کافی است
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی است
 
کم به تطبیق بخوانید ز تاریخ اینجا
خیمه را نیست نیاز این همه بر میخ اینجا


بال پرواز «1»

    نظر

بال پرواز گشایید که پرها باقی است
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقی است
 
پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقی است
 
گفت فرزانه‌ای، امروز شما عاشوراست
جبهه باقی است، شمشیر و سپرها باقی است
 
جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی است
 
گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی است، اما و اگرها باقی است
 
«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی»
«در ره منزل لیلی که خطرها» باقی است
 
نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خون جگرها باقی است
 
سخن از فتنه شد و چرت غزل شد پاره
واژه‌ها دربه در و قافیه‌ها آواره
 
قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟
 
شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود


کار من شده سی بار مرگ در ماه

    نظر

تو یک غروب غم انگیز میرسی از راه
که میبرند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم
شبیه تسلیت و غصه و غمی جانکاه
به گوش یخ زده ام میرسد و فریادی
شبیه حرمت این لا اله الا الله

و چشم هام که چشم انتظار تو هستند
اگرچه منجمدند و نمیکنند نگاه
و بغض میکند آنجا جنازه من که
"تو" را همیشه "نفس" میکشید و "خود" را آه

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام و
رسیده ام به غزل گل شکوفه دریا ماه!
بدون تو همه ی عمر من دو قسمت شد
دقیقه های تکیده، دقیقه های تباه

اگرچه متن بلندی است درد دل هایم
سکوت میکنم و شرح قصه را کوتاه
که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند

"غروب جمعه " و "مرگ" و "وجود من " همراه
برای بدرقه نعش من بیا هر روز
که کار من شده سی بار مرگ در ماه
و کل دلخوشی زندگی من اینکه

تو یک غروب غم انگیز میرسی از راه!