سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

عید ولایت حیدر مبارک

    نظر

محراب چشم تو همه را سر به راه کرد
شد سر به راه، هر که به چشمت نگاه کرد
در سایه ات هر آنکه نشست؛ آفتاب شد
حاتم گدای تو شد؛ عالیجناب شد
دنیا به زیر سایة دستت پناه بُرد
هر کس که ماند زیر همین بارگاه، بُرد
دست کسی به پای مقامت نمی رسد
سیمرغ هم به قاف قیامت نمی رسد
هرجا حدیث حُسن تو تکرار می شود
دل بیشتر اسیر تو دلدار می شود
روزی هزار مرتبه شُکر خدا کند
هر کس به درد عشق گرفتار می شود
حجّی به سر نیامده، حجّی شروع شد
پیش از غروب، تازه زمان طلوع شد
گِرد علی به امر نبی جمع می شدند
پروانه وار مُحرم این شمع می شدند
دست نبی و دست علی تا که پا گرفت
یک خطبه روی دست همه خطبه ها گرفت
فریاد زد که می رسد آیا صدای من
یا گوش می دهید به امر خدای من
پوشیده نیست معنیِ "أکملتُ دینکم"
حُبّ علی ست، معنیِ "أکملت دینکم"
مردم به آن خدا که مرا آفریده است
دنیا به خود، شبیهِ علی را ندیده است
ایـن مرد بوده یار من و بی کسیِّ من
هـمراه و همنشین و همیشه وصیِّ من
آرامش من و دل آشفتة من است
هر گفتة علی به خدا گفتة من است
هر دل که داشت مهر علی را فقیر نیست
غیر از علی کسی به دو عالَم امیر نیست
صابر خراسانی


صابر خراسانی ، علی..

    نظر

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة سلطان اولیا، سخن گذار منبر سلونی، سرور مطلبی، ابن عم نبی، مهر برج إنّما، شهسیوار لافتا، پشوای انبیا، عروة الوثقی، کلمة الحسنی، سید الاوصیا، عماد الاصفیا، رکن الاولیا، آیة الله العظمی، خیر المومنین، امام المتقین، اول العابدین، ازهد الزاهدین، زین الموحدین، حبل الله المتین، لنگر آسمان و زمین، وجه الله، عین الله، نور الله، سرالله، اذن الله، روح الله، باب الله، سیف الله، عبدالله، اسدالله الغالب، آقاجانم علی بن ابی طالب:

ای وصف کمت ابوالعجب­ها

ای حضرت کیسه رطب­ها

ای ذکر امیدوار لب­ها

ای تام نواز نیمه ­شب­ها

ای کوچه به کوچه تا سحر گرد

ما پشت سر توایم برگرد

زیر سر زلف تاب خورده است

گر دل گره بی حساب خورده است

از چشم تو چشمه آب خورده است

همسایه­ ات آفتاب خورده است

شب­ها زتو غرق نور باشد

هر چشم بد از تو دور باشد

علی جان! هر ذره به هر کجا رسیده است

از مرحمت شما رسیده است

با تو نرسیده­ ها رسیده است

خیر تو علی به ما رسیده است

ما را همه با تو می­شناسند

با فاطمه با تو می­شناسند

پرباری نخل میثمت گرم

دل در سر زلف در همت گرم

بازار گدای حاتمت گرم

خورشید دمادم از دمت گرم

الحق که حیات آفرینی

نهج البرکات آفرینی

چون تیغ دودم مرا نگه­دار

کوه أُحدم مرا نگه­دار

محتاج شدم مرا نگه­دار

بابای خودم مرا نگه­دار

با عشق تو بار خواهم آمد

یک روز به کار خواهم آمد

تا عین علی نگار دارم

با غیر علی چه کار دارم

باشد سر ذوالفقار، دارم

من از علی اعتبار دارم

بی­ عشق علی نمی­خرندم

با او به حساب آورندم

گر زلف تو تاب دار باشد

صیاد طناب دار باشد

شمشیر تو آب­دار باشد

میخانه حساب دار باشد

مهمان ته پیاله­ ام کن

سیراب هزار­ساله­ ام کن

ای تیغ تو سر به راه انداز

بر لشکریان نگاه انداز

صد ولوله در سپاه انداز

عکسی ز خودت به چاه انداز

تا این که ثواب کرده باشی

لطفی است به آب کرده باشی

دستی که به فتح خیبر آورد

شوقی به دل پیمبر آورد

حیرت به نگاه لشکر آورد

از جا در و قلعه را درآورد

هستی همه هست مست هستت

فرمود خدای، ناز شستت

علی سر نهان و آشکار است

خدایی ناز شست کردگار است

علی خود معنی صوم و صلاة است

و ذکرش باقیات الصالحات است

علی تطهیر و تکبیر و قیام است

علی هم رکعتین و سلام است

علی دست خدا در آستین است

علی تنها صراط راستین است

علی عیسی و موسی و شعیب است

علی گنجینه اسرار غیب است

علی انجیل و تورات و زبور است

علی سرمنشأ تکثیر نور است

علی نهر شراب سلسبیل است

علی بر خلقت عالم دلیل است

علی استاد جبریل امین است

که مولایم امیر المومنین است

علی مجموعه پیغمبران است

علی عشق دل صاحب زمان است

بیا ای دل به عالم دلبری کن

وجودت را سراسر حیدری کن

که ادیان جمله حیران ولی اند

همه دنبال فرزند علی اند


شکسته است دلم مثل پهلویت آری

    نظر

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

در این دیار اگر خشکسالی آمده است
خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

محمدمهدی سیار


آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

    نظر

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ?در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
سید حمیدرضا برقعی


طفل مادری

    نظر

چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی به غیر تاول دستان مادرم
تنها اتاق خلوت رویای کودکی
شاهانه بود چادر ارزان مادرم
قایم که میشدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته به دندان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم
اقساط ماهیانه بابای کارگر
کم بود.در مقابل ایمان مادرم
غیر از دعا به حال من و خواهران من
چیزی نبود در تب هزیان مادرم
یادش به خیر شانه به موهام میکشید
قربان گیسوان پریشان مادرم
یک سفره پر از برکت پهن کرده ام
با پول تا نخورده قرآن مادرم
هرگز.هرگز قسم به جان عزیزش نخورد
دلتنگ مادرم شدم جان مادرم
کو شانه ای که سر بگذارم روی آن
حالا که آمده است سر شانه
از روزگار درس فراوان گرفته ام
اما هنوز طفل دبستان مادرم


آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برا مادرشون هدیه بخرن ولی پول ندارن
بزرگ که میشن پول دارن ولی وقت ندارن
پیر که میشن هم پول دارن و هم وقت ولی مادر ندارن... دلم شکست


یابن الحسن کمک کن جد مطهرت را

    نظر

دستی که بسته بود می شست بی صدا

دستی که خسته بود در زیر نور ماه

گلبرگ گل کبود گلها فسرده بود

جرم علی چه بود روی عدو سیاه

یافاطمه(س)...یافاطمه(س)...یافاطمه(س)...

آتش زدی به جانم بانوی بی نشانه

گفتی مرا کفن کن مظلوم من شبانه

سردار بدر و خیبر دیگر ز پا فتاده

دستی به دوش سلمان دستی به سر نهاده

یافاطمه(س)...یافاطمه(س)...یافاطمه(س)...

یابن الحسن کمک کن جد مطهرت را

بیرون ببر ز خانه تابوت مادرت را

روزی تو خواهی آمد از غربت زمانه

می آوری نشان از آن قبر بی نشانه

آجرک الله یا صاحب العصر و الزمان


فاطمیه 1394

    نظر

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب‌ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را... نمی‌دانم
در من انگار می‌شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی‌کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی‌تفاوت ما
ناله‌هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه‌ی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه‌ای مشکی است

کوچه را چون دوباره مینگرم
تا مدینه دلم کند پرواز...
 
با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچه ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه آمد باز

شاعر: آقای برقعی تقدیم به ساحت حضرت زهرا «سلام الله علیها»


این در و اون در زد این دل اما نشد

    نظر

یکی انگار داره دل رو

به یه جای غریبی می کشونه

اون که با چادر خاکیش

گناهای همه رو می پوشونه

انگاری دست خودم نیست

انگاری داره دلم باز بهونه

چش گریون ، مثل بارون

می چکند اشکهای من دونه دونه

تا می خواد پا بذارم رو

عهدی که بسته دلم توی حرم

یکی دستاشو میذاره

دوباره مثل قدیما رو سرم

نمیذاره ، که دوباره

من بمونم و دل دربدرم

عمـــــری،

این در و اون در زد این دل

همه جا سر زد این دل

اما نشد

هر چی که بدی بود دیدم مادر

خوشی بود چشیدم مادر

در وا نشد

یا زهرا ، یه نگا کنی تمومه همه ی غم و دردا

یا زهرا ، یه نگا کنی تمومه همه ی غم و دردا

مادر

فدای اسمت جونم

همه ی عمرم مدیونم

مدیون تو

کاشکی بخری این دل رو آخر

بذارن اسمم رو مادر

مجنون تو

یا زهرا ، یه نگا کنی تمومه همه ی غم و دردا

یا زهرا ، یه نگا کنی تمومه همه ی غم و دردا

یا زهرا ، یه نگا کنی تمومه همه ی غم و دردا

با صدای حامد زمانی تقدیم به حضرت زهرا«سلام الله علیها»


ببین شده یار تو خانه نشین

    نظر

نظر بنما ؛ تو حال مرا...
ببین تو دل بی قرار و غمین
اسیر محن ؛ شده دل من
ببین شده یار تو خانه نشین
شکسته دلم ؛ ز درد و الم
رها شده اشکم از اینهمه غم
ز زخم نهان ؛ به لب شده جان
بگریم از این غصه ها همه دم
بهار علی ؛ نگار علی
ستاره ی شبهای تار علی
مرو ز برم ؛ شکسته پرم
بحق دل بی قرار علی
پناه علی ؛ سپاه علی
امید دل و تکیه گاه علی
پرستوی من ؛ بگو تو سخن
قسم به غم اشک و آه علی
قرار دلم ؛ ز تو خجلم
شکسته تو دستت بخاطر من
به ضرب لگد ؛ عدوی تو زد
به سینه ی تو در برابر من
به چشم ترم ؛ نظاره گرم
نشسته غلافی به بازوی تو
ز دیده روان ؛ شد اشک جهان
دمی که لگد زد به پهلوی تو
تو بودی و دود ؛ رخ تو کبود
تو یک تنه لشکر برابر تو
بمیرد علی ؛ نبیند علی
شراره نشسته به معجر تو
تو کار و کسم ؛ مرو نفسم
نرو همه ی بود و هست علی
مرا بنگر ؛ تو بار دگر
ببین که بلرزد دو دست علی
التماس میکنم امن یجیب بخوانید...