سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

خواب دیدم ماهی ام پرواز می کند

    نظر

دیشب خواب دیدم ماهی ام دارد پرواز می کند.
کوچکتر که بودم ساعت ها کنار تنگ ماهی قرمزی که از شب عید مانده بود می نشستم، نگاهش می کردم و توی دلم می گفتم خوش به حالش این تنها موجود زنده ایست که همه ی عمرش را پرواز می کند.
به حرکت نرم باله ی دمش خیره می شدم، به این که هر از گاهی آرام و بی خیال دو باله ی نازک و بی وزن را باز و بسته می کند کمی جلو می آید، کمی عقب می رود، به همان نرمی و آسودگی رو بر می گرداند.
خودش را بی وزن تر می کند و بالا می رود، موجِ فرزی به هیکل کوچکش می دهد و پایین می رود ماهی همیشه برایم مثل فرشته ی بی آزاری بود که رها تر از هر جنبنده ای، یک عمر در سکوت آب، آرام و سر فرصت می رقصد.
نمی توانستم ماهی بخورم، و نمی توانستم حتی ماهی کوچکی را در دست بگیرم.
دوست داشتن ماهی، او را در دنیای من تبدیل به قدیس کوچکی می کرد.
می ترسیدم دستهای من برای این همه لطافت خطرناک و زبر باشند.
می ترسیدم تن شکننده اش از پوست من خوشش نیاید.
می ترسیدم که بترسد و قلب کوچکش تندتر بزند.
همه ی اطرفیانم می دانند که اگر در خانه ام یک ماهی، یک حشره حتی یک سوسک بمیرد آن قدر منتظر می مانم تا کسی بیاید و آن را بردارد و ببرد.
می دانند که تحمل مقایسه ی ابعاد دست لرزانم را با این تن لیز و سرد و باریک را ندارم. نگاهش هم نمی کنم. در اتاق دیگری می نشینم. صبر می کنم تا کسی بیاید.
اما آخرین بار، ماهی ای داشتم که همه چیز را عوض کرد. یک فایترِ قرمز رنگ بداخلاق عاشق باله های سرخ و بلندش بودم. وسط تنگ می ایستاد، تکان نمی خورد و روبرویش را نگاه می کرد گفته بودند که عادت این نژاد این است.
گفته بودند باید مواظب بود و تُنگ یک فایتر را لبالب پر نکرد که ممکن است صبح بیدار شوی و ببینی شبانه خودش را انداخته روی زمین یک بار با شال قرمزی که به سر داشتم رفتم روبروی تنگش.
باید در آن شیشه ی گرد تصویر عظیمی همرنگ با خودش دیده باشد که ناگهان مثل گربه پشتش را خم کرد و آبشش هایش را مثل دو بادبان بیرون آورد و با تندی جلو آمد تا با حریفش بجنگد.
از همان روزهای اول که با خلق و خویش آشنا شدم کابوس هایم شروع شد. هر شب خواب می دیدم که از آب بیرون می پرد و چون نمی توانم به او دست بزنم جلوی چشمانم روی زمین خشک می شود.
خواب می دیدم که حرف می زند. و یک بار خواب دیدم که ماهی ام دارد پرواز می کند.
طولی نکشید که فهمیدم این ماهی من را نمی خواهد. این ماهی هیچ چیز نمی خواهد. این ماهی به این زنده است که نهایت تلاشش را بکند برای این که زودتر بمیرد.
یک روز آمد روی آب ، مثل یک لاشه ، وحشت کردم و عقب رفتم و دوستی را صدا زدم تا ببردش. چند روز بعد آن دوست زنگ زد و گفت که ماهی زنده است؛ خودش دلش می خواهد که روی آب بیاید.
دوباره ماهی را برایم آورد باور نمی کردم که راست می گوید. اما ماهی نفس می کشید؛ هر از گاهی می شد باز و بسته شدن آبشش هایش را دید.
همین طور مردمک ریز چشمانش را،که وقتی کسی به تنگ نزدیک می شد به سمت او می چرخید.
ماهی ام مدت ها روی آب ماند. در حالی که می ترسیدم آن دسته پولکهایش که از آب بیرون می ماندند خشک شوند. حاضر نبود کوتاه بیاید. ماهها روی آب ماند و سعی کرد بمیرد.
هر روز با ترس می رفتم بالای سرش، و او چشم می گرداند و نگاهم می کرد بعد هم با دلخوری نگاهش را می دوخت به همان روبروی همیشگی تا این که موفق شد موفق شد، و مرد به گمانم این اولین نگاه دقیق و عمیق من به یک ماهی بود هر چند مرده.
چون دیگر عادت کرده بودم به جای دور نشستن و خیال بافتن، خم شوم و نگاهی طولانی به حجم شناورش بیاندازم.
آبشش اش تکان نمی خورد، چشمش نگاه نداشت، و رنگ سرخش چرک شده بود.
ناراحت شدم اما عجیب بود که به سرعت فهمیدم احساس آزادی می کنم آزادی از کابوس نیمه تمامی که تمام شده بود فهمیدم این غصه ی چند ماهه ی کوچک که ماهی افسرده ای دارم که از من متنفر است این انتظار طولانی برای مرگی که باید بیاید ، این تخیل هر روزه ی ماهی ای که روی فرش چسبیده و خشک می شود، تمام شده است.
حالا دیگر رقص یک ماهی مستم نمی کند. دیگر شنا کردن بازیگوشانه ی ماهی سفره ی هفت سین برایم نشان دل انگیزی از تحرک و زیبایی نیست. ماهی، تبدیل شده به موجودی که از حرکت تند و ناگهانی اش مور مورم می شود. حالا از ماهی می ترسم از معلق بودنش. این بی کرانه ای که ماهی در آن گم می شود برایم نه شاعرانه، که نا امن است. همان وحشتی که از مقایسه ی جسم یک ماهی با دست بزرگ خودم داشتم را، حالا از مقایسه ی جهان خشک و ملموسمان با دنیای خیس و بی کران خود دارم شگفت زده از دریایی که زیبا و درخشان و مهربان است.
تازگیها، تخیل تمام آنچه در آن مخفی است و یا تمام آنچه موجب ابهت اش می شود و آن راهی که طی شده تا یک موج کف آلود خسته به پاهای ما برسد و لای شن ها گم شود، من را می ترساند هر موج صدای بلند مسافت ها را با خودش دارد. صدایی دائمی. گفت و گویی همیشگی با هر کس که در ساحل ایستاده هر کس که به فراخور حس و حالش از آن لذت می برد یا دل آشوبه می گیرد. زبان رمزی است که ترجمه نمی شود. مانند اصرار ابدی یک ماهی سرخ کوچک برای مردن هنوز هم دلم نمیخواهد ماهی بخورم چون میدانم هر ماهی در این آبی بیکران هنوز طعم شور یک عمر تجربه ی دریا را می دهد. هیچ گاه از محبتت برای کسانی که دوستشان داری زنجیر نساز.
اول حق زندگی برایشان قائل باش اجازه نده با هیچ کدام از دوست داشتنها و احساس مالکیتی که در وجودت حس میکنی کمر به نابودی روح و روان دیگری ببندی .
یادت باشد همه قراردادها را روی کاغذ بی جان نمی نویسند بعضی از قراردادها وعهد ها را روی قلب می نویسند حواست به این عهد های غیر کاغذی، بیشتر باشد شکستنشان یک آدم را می شکند.