سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

دیگه گریه نمیکنم . . قول

    نظر

رقیه بودن زمان و مکان نمی شناسد،هر دخترک یتیمی طلب بابای شهیدش را دارد، دیروز رقیه ی سه ساله ای با سر به خون رنگین شده ای راز و نیاز می کرد و امروز دختران شهید چشم در چشمان پدری که در قاب عکس مانده است درد دل می کنند.
آقای رحمت الله صادقی ذاکر خوبی بود، از ذاکرهای پخته اهل بیت، خودشم شاعر بود، تو همین تهران رفیقی داشت.میگفتش که رفیقی داشتم این رفیق ما به شهادت رسید، داداشش با ما تماس گرفت، گفت:فلانی از این رفیق یه دختر مونده، این دختر جیگر ما رو آتیش زده، بس که گریه میکنه...
بعد از مدتها جنازه باباشو آورده بودن براش، گفت من باید بابامو ببینم، بهش گفتن سه چهار تیکه استخونه، روی کفنو باز نکن، به زور خلاصه روی کفنو باز کرد، جمجمه ی بابا رو برداشته بود روی سینش چسبونده بود وقتی به زور میخواستن جدا بکنن گفت یه لحظه صبر بکنین، این استخونه دست بابارو برداشت گذاشت روی سرش، گفت: آخی... بابا چقدر مهربونه...
بعد از مدتی برادر شهید زنگ زد، گفت:فلانی بیا بهشت زهرا(س)

-چه خبره....؟

- دختر شهید به رحمت خدا رفت...

گفت رفتیم بهشت زهرا(س) قصه رو سوال کردیم، چی شد بعد از اینکه اومدید خونه؟

مادر شهید گفت: این دختر خیلی بی طاقتی میکرد، هر روز میومد روبه روی عکس بابا مینشست شروع میکرد با بابا حرف زدن، باباش که جواب نمیداد میومد پیش من گریه میکرد مادر، بابا جواب نمیده، منم میموندم چی بگم، یه روز عصبانی شدم از کوره در رفتم یه دونه آروم به صورت دخترم زدم، دخترم رفت توی اتاقش، فقط هی میگفت: مادر دیگه گریه نمیکنم قول میدم، مادر دیگه گریه نمیکنم قول میدم...

میگفت: فردا صبح هرچی منتظر شدم دیگه دخترم نیومد، رفتم در اتاقو باز کردم، صداش کردم دخترم عزیزم، جواب نداد دوباره صدا کردم دخترم عزیزم، جواب نداد...

اومدم پتو رو زدم کنار دیدم زیر پتو قاب عکس بابارو به سینش چسبونده انقدر گریه کرده، دق کرده و از دنیا رفته...
وحید نوشت: آقا ؛ مهدی ، دیگه گریه نمیکنم . . . دیگه گریه نمیکنم قول میدم.
3روز بعد!
آقا نمیتونم روی قولم وایسم ؛ فکرکنم وقتشه . . . بعد اینهمه انتظار . . . انالله وانا الیه راجعون.