سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

کوله باری خالی «داستان کوتاه»

    نظر

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه تلخ است کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن!
درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ نتیجه برگردی!
کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه درجست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست... مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت جست و جو رانخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌ و جو را از خود آغاز کرده‌ام‌ .. و سفرم‌ را کسی نخواهد دید، جز آن که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ تلخ!
مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود...
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.
درختی‌ هزار ساله، بالا. بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش‌نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ بارت چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.
مسافر گفت: شرمنده‌ام، کوله‌ بارم خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.
اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی،در کوله بارت همه چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و گوشه ای از رازها را برای او نمایان کرد چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...