سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

گریه های مردانه

    نظر

به نام خدا
ده سالی بود مینوشتم گاهی با اشک گاهی با غم.. گاهی شادی
گاهی شعری میگویی یا متنی مینویسی
وقتی سالها بعد به آن فکر میکنی میگردی به دنبال دلیل اینهمه دلتنگی و غم!
هرچه بیشتر میگردی کمتر می یابی..
انگار آلزایمر داشته باشی.. اصلا یادت رفته ..
تا اینکه شبی زخم کهنه ی فراموش شده ات دوباره سر باز میکند
روحت اسیر میشود! تا می آیی فرار کنی...
میبینی شد آنچه نباید..
نمک میزنی بر زخم دلت..
گرفتار میشوی ؛ درد میکشی اشک میریزی
هق هق میکنی ؛ دستانت را جلوی دهانت میگیری
کسی نشنود صدای گریه های مردانه ات را...
سر روی شانه ی خسته ی خودت خم میکنی
چشمانت از فرط اشک نیمه باز مانده
دلت میخواهد بدانی آخر این قصه چه میشود؟
ضعف میکنی شدید... فقط دستانت میتواند بنویسد
مثل شهیدی که لحظات آخر با خون خودش مینویسد
هر دو در حال احتضار!
مقصد شهید: بهشت!
مقصد تو: ...؟!
نا امید نیستی اما میدانی خدا برای بیچاره ها معجزه میکند..
تو ؛ کاش بودی! همین توی ساده و مهربان!
کاش فقط اندازه ی لبخندی در زندگی ام حاضر بودی...
کاش خودم را اینطور آماده ی سوگواری نمیکردم
کاش مثل الکی خوش ها میخندیدم بی وقفه!
کاش تمام میشد اینهمه حال بد...
کاش خدا خودش می آمد روی زمین
میگفت: تو چرا غمگینی؟ تو مرا داری...
هرچقدر هم بیچاره باشی خودم چاره ات میشوم...

هی صبر کردی صبر اما بی علاجه
از صبر کردن روحت اینقدر هاج و واجه
بارون حریف شر شر چشم ترت نیس
سقفی که باید باشه بالای سرت نیست
با این و اون نجنگ ؛ فرار کن فرار..
از مردم دو رنگ فرار کن فرار...

سوم آگوست 2016

رها