جان هستی، تو صاحب زمانی
«طاقتم طاق شد، تا بیایی
ماندهام واله، مولا، کجایی
نالهها سردهم، از فراقت
گریهها میکنم، از جدایی
ای مسیحا نفس، جان فدایت
همرهی کن مرا، تا رهایی
بیش از اینم مرنجان، عزیزم
کهنه زخم مرا، کن دوایی
از زمان قدیم گذشته
فطرتم گفته تو، آشنایی
جانم از عشق خود، سربهسر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
من کجا، تو کجا صاحب دل
من خطا پیشه، اما تو عادل
من سرا پا گناهم، گناهم
کان عصمت، تو مرد فضائل
من خجل، شرم در عمق جانم
هر کلام تو، آیات کامل
عاشقم، با همه رو سیاهی
توبه و شرم دارم، حمایل
در پی تو برانم، دل خویش
با جواز تو، منزل به منزل
درد هجران خود، مختصر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
من یقینم شده، مهربانی
مهر داری، به امت نهانی
تو زمینی نبودی از اول
تو زمین هستیای آسمانی
میشناسم ترا، میشناسم
جان هستی، تو صاحب زمانی
جان عجین گشته با نام پاکت
دل به دنبال خود، میدوانی
این همه عاشق دلشکسته
هر طرف میروی، میکشانی
آمدی؟ پس مرا هم، خبر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
ندیدمت، که بگویم: چقدر زیبایی
نیامدی که ببینم، شبیه زهرایی
برای دیدن رویت، ز خواب برخیزم
نوید آمدنت، کی دهد، دلآرایی
دلم هوای تو دارد، بیا که دلتنگم
تو خویش آگهی از راه و رسم شیدایی
نظر بلندتر از تو، نمیشود پیدا
بگویمت: تو همیشه، عزیز دلهایی
غزل برای سرودن، بهانه میخواهد
و تو بهانه الهام این غزلهایی
ندیده، عاشق چشم خمار تو شدهام
دلم شکست، بگو: پس چرا نمیآیی؟
تو از قبیله نیکان روزگارانی
تو از قبیله عشقی، امیر تقوایی
دلم خوش است، تو هستی، به زیر بیرق تو
کشیدهام نفس و، زندهام اهورایی
بیا قسم دهمت، جان مادرت زهرا
بیا بیا، که ببینم، چقدر زیبایی
«فرائی» از نفس افتاده، از ملال فراق
نمانده است دگر، ذرهای شکیبایی»
عبدالمجید فرائی