سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

گزارش وقایع انفجار (1)

    نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
امروز شنبه است . با شروع جلسات کانون در سال 87 در هفته گذشته با حال و هوای دیگری به سمت حسینیه به راه افتادم . در بین راه فوج جمعیت مثل همیشه به سمت حسینیه روان بودند .
الله اکبر ، الله اکبر الله اکبر
این صدایی بود که در نزدیکی حسینیه به گوش می رسید و پس از آن اقامه نماز جماعت ... حسینیه هم با یک پارچه سبز قشنگ برروی دیوار های آن و پلاکاردهای عضوگیری تدارکات تزیین شده بود . اقا سید هم بلافاصله پس از اقامه نماز سخنان خودرابا ور رفتن به میکروفن منبر آغاز کردند . بحث هم که درباره خودفریبی بود .بیان های شیرینی بود . وبا تکه های حاج اقا شیرین تر هم شده بود . گهگاهی هم برای شروع کلام طلب صلوات می کردند . صلوات های حضار نوربخش جلسه بود و هم صفابخش جان .
بسم الله الرحمن الرحیم . اللهم کن لولیک الحجت بن الحسن ...
این صدای شروع مناجات بود ؛ آن هم یار سفر کرده مان که روزی می آید و ...
صدای یا ارحم الراحمین جمع ، صفای زیادی به قلب ها می دهد . صدای گریه دوستان در این صداها گم نمی شود و بعضی با اشک های چشمشان یا ارحم الراحمین می گویند ، شاید که خدا ولی نعمت شان را به آنها برگرداند .
آقا سید هم گویا که دلش برای امامش تنگ شده باشد ؛ شروع به خواندن کرد ...
عمری نگاهت آقا مبهوت کرده ما را
 دل برده از خدا هم خال سیاهت آقا
آن روز نامتان را نعم الامیر کردند
 در پیچ و تاب زلفت ما را اسیرکردند

دلش راضی نمی شود که از آقا نخواند و امید نداشته باشد به رحمت خدا . یا من اذا ساله عبد اعطاه و اذا قربه ادناه...
شاید مناجات راجین سید الساجدین بتواند مرهمی بر دلهای آتش زده این جمعیت بگذارد که از فراق آقایشان قالب تهی نکنند...
دلمان که قرار نداتشت وبا شروع روضه ابالفضل العباس بی قراری این دل بسیار زیادتر شد .. همان روضه همیشگی که سائل به در خانه حضرت می آید و....................... گویا امام زمان هم دلش برای جد غریب وعموی بزرگوارش گرفته است .
مثل اینکه نمی شود این جمعیت را آرام کرد مگربا پرواز دستها بر فرودگاه سینه های سوخته از هجران یار .
حسین ... ابی عبدالله ثارالله
به مشبک ضریحت دلم گره خورده
به خدا قسم این گدا رو ولش کنی مرده

غریب و تشنه لب آقام به روح پاکت السلام
بی تو می میرم حسین یک کلام ختم کلام

سینه زنی هم شروع شد ... اما انگار امشب نمی شود از ولی عصر نخوانیم ...
این صدای آقای کشاورز –مداح کانون – است که ...
بی تو ای صاحب الزمان بی قرارم هر زمان
از غم هجر تو من دل خسته ام همچو مرغی بال وپربشکسته ام
به به ...... در ودل با امام زمان شروع شد وبا این نوا خیلی ها پرواز دست هایشان را با نمی آب چشم هم همراه کردند......
بومب !!!
خدای من چه شد... چه صدای مهیبی .......
ناله های زیادی به گوش می رسد : خدا........................ یابن الحسن....................حسین.........................
عده زیادی از جمعیت هراسان به سمت جلوی حسینیه می دوند نا خود آگاه با آنان همراه می شوم. اما همچنان صداهای مهیبی به گوش می رسد. صدای آهن و خرد شدن شیشه با صدای فروریختن دیواربه هم آمیخته شده است وبوی خون وباروت هم به حدی است که تا چند متر بیرون حسینیه هم به مشام می رسد.
به سختی وبا سرعت به داخل حسینیه برگشتم . ودر انبوه دود وخاک به سمت آخر حسینیه رفتم. پرسش های زیادی ذهنم را به خود مشغول کرده است اما صدای افراد اجازه یافتن پاسخ را نمی دهد.........
این همه صدا برای چیست؟ چرا همه فریاد می زنند حسین؟؟؟؟ مگر کربلا شده است این خون های روی دیوار چیست؟ وای خدای من این دست بچه چیست ؟ پس بدنش کجاست؟ این بوی باروت چیست؟ چرا پارچه سبز دارد می سوزد؟؟؟؟؟
چرا همه صدا می زنند : آمبولانس........................................
مگر اینجا جبهه است یا شبیه آن شده است که همه صدا می زنند :........................امدادگر.............آمبولانس
کمی جلوتر رفتم ..............
دیوار کناری حسینیه در حال فرو ریختن درب حسینیه هم که ازجا کنده شده است و به چند متر آن طرف تر پرتاب شده است... دیوار بین خواهران وبرادران هم که ریخته است و بلوک چندین مترآن طرف تر افتاده است .........................
وای خدا................ این همه خون وگوشت روی دیوار چه می کند .....
یک لحظه بر جا میخکوب شدم............. یک آدم بدون دست وپا در ارتفاع 5-6 متری به دیوار چسبیده است............
تمام بدنش سوخته و هیچ لباسی به تن ندارد..........................پرتاب شده است...
چه قربان گاهی شده است.. اینجا تاچند دقیقه پیش محل اتصال به حضرت بود وحالا قتله گاه یاران حسینی ...............
گودی قتله گاه ماهم زیر معراج شهدایی بود که الان به سقف حسینیه برخورد کرده وبه زمین خورده است وبا پایه های سوخته به زمین برخورد کرده است. گویا کسی آن را بلند کرده است و به سقف حسینیه زده وچند متر آن طرف روی زمین گذاشته است....
پلیت سقف انتهای حسینیه هم که معلوم نیست الان کجا افتاده است ؟؟؟؟؟؟
با ضربه آقای ... به خودم آمدم ومشغول تخلیه افراد حسینیه ایی شدم که ازچند ین دقیقه پیش مردم با شدت زیاد از آنجا خارج شده بودند. . به سرعت از حسینیه خارج شدم و به کمک نیروهای انتظامات آمدم ..... جمعیت از درب حسینیه فوج فوج برای کمک به داخل حسینیه هجوم می آورند... گویا جمعیت زیادی در بیرون حسینیه است..
تلاش کردم ازحیاط کناری خودم را به خیابان برسانم تا با متفرق کردن جمعیت در حرکت آمبولانس هایی که الان صدای آژیرهایش به گوشم می رسد و با بلند گو سعی در باز کردن راه خود دارند کمکی کنم....
خدای من ......
پلیت سقف حسینیه چرا اینجاافتاده است؟؟؟ اینجا که تا محل حادثه بیش از 40 متر فاصله دارد.............
...........................................................
ساعتم 47/9 را نشان میدهد و کثرت جمعیت به حدی است که به سختی می شود راهی بین آن برای حرکت یک نفر پیدا کرد چه برسد برای این همه آمبولانس که الان صدای آژیر آن مثل تیر بر قلب وجانم می نشیند...
...............................
به خودم آمدم . ساعتم 12/11 را نشان می دهد ..... و در این مدت فقط به داد زدن ومتفرق کردن جمعیت مشغول بودم .. سریع یک اکیپ را مامور آمار گیری از بیمارستان ها کردم......
......................................................
اکثر مجروحین حادثه از سوختگی رنج می برند وتعدادی قطع عضوو شکستگی اعضا به علت موج انفجارو..... این را از تماسهای تلفنی مکرربا افرادی که به بیمارستان ها روانه کرده بودم فهمیدم.

حوالی ساعت 03/12 به بیمارستان نمازی رسیدم....... وبا کمک دوستان وارد بخش اصلی اتفاقات شدم.
خدای من ....... مجروحین خیلی زیادند.... وتیم های پزشکی با سرعت تمام به مجروحین رسیدگی می کنند.
افرادی را مامور کردم تا از سوپروایزر اتفاقات آمار شهدا را بپرسند و خودم به اتفاق چند نفر دیگر شروع به سرکشی ازمجروحین و شناسایی مجهول الهویه ها کردم........
..........................
ساعت 30/2 بامداد است. به طبقه سوم اتفاقات رفتم تا بتوانم به کمک دوستانم مجهول الهویه ها را شناسایی کنم. لباس سبز پوشیده ام تا وارد آی سی یوی 5 شوم و مجروحی را شناسایی کنم. دوستان دیگر هم مامور سرکشی به بقیه اتاق عمل ها شدند.
شدت سوختگی به حدی بود که قادر به شناسایی نشدم .
..................................................
ساعت 17/3 بامداد........
محمد مهدوی....... جواد یاقوت...... علی نوروزی................ دو کودک که نام هایشان معلوم نیست
کسانی هستند که در جوار سید وسالارشان آرمیده اند .......... آنها چقدر آرام.......... و ما چقدر مظطرب.....
حرارتی در وجودم بود که می خواستم زار زار گریه کنم. از گریه خودداری کردم. به طبقه اول برگشتم و آمار تک تک بیمارستان ها را گرفتم.....
فقیهی 15 نفر
فرهمند فر 4 نفر
شهید چمران 1 نفر
قطب الدین و..............
.....................................................
....... آقای فلانی با شما کار دارند... این صدای یکی از همراهانم بود ...... با من ؟ چرا؟
در درونم انقلابی بود ..... نمی دانستم چطور باید خبر شهادت عزیز ترین دوستش را بدهم .
نفهمیدم چطور این 9- 8 متر را طی کردم.
سلام....
سلام ورحمة الله......
آقای فلانی تورو خدا از محمد مهدوی خبری داری ؟
دلم می خواست زمین دهان باز می کرد واین لحظه را حس نمی کردم . چشماهیش خیره به دهان من بود وگویی کوهی که بر پشت من بود اجازه نمی داد که اول او را آرام کنم وبعد به او خبر دهم .
نمی دانستم چه کنم او هم مدام مرا قسم می داد اما نه من آمادگی داشتم نه او .......
فقط گفتم : محمد از دست رفت.....
این جمله من کافی بود تا او های های گریه اش به آسمان برود ...... نمی دانستم از پشت درب بسته چطور اورا آرام کنم. چند دقیقه ایی سرش روی دستان من بود وگریه می کرد.......
به سختی از او جدا شدم . به سمت صندلی ها به راه افتادم تا کمی از این آلام کم کنم. هنوز راه نیفتادم که بانویی مرا خطاب قرار داد:
--ببخشید؟
-بفرمایید مادر....
--بچه های خواهر من در هیچ بیمارستانی نبودند. میشه شما هم تو لیستتون نگاه کنید... عرفان و علی رضا انتظامی
---............نخیر مادر اما چند نفر داریم که نتونستیم تشخیص بدیم . برید طبقه سوم.......
...............................
ساعتم را نگاه کردم چقدر امشب دیر می گذرد............02/4
سر وصدایی توجهم را جلب کرد .... با اینکه دیگر نایی برایم باقی نمانده بود خودم را به درب ورودی محل اصلی سر وصدا رساندم........ در باز شده بود و آقا سید وعده ایی از بزرگان مجموعه وارد بخش اتفاقات شدند.