سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

معشوق

    نظر

دختری بود نابینا ، که از خودش تنفر داشت ، که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت ،
دلداده اش را و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم ، حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم ،عروس حجله گاه تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت:
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »