سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

شهر آلوده

هوای شهر آلوده بود ، دیر زمانی بود که خدا را گم کرده بود ، کوله بارش هم عجیب سنگین شده بود ، دیگر شانه های نحیف اش طاقت این همه گناه را نداشت ، به سختی نفس می کشید ...   کم کم داشت رنگ بوی جماعت هزار رنگ دنیا را به خود می گرفت ، دیگر توان شنا کردن خلاف سیل جمعیت شهر  را نداشت ، او را می بردند ، اسیر شده بود ... اشک می ریخت ناله می زد که مرا با شما کاری نیست ...مقصد من جای دیگری است ، درست آن طرف ها آن مقابلکه مرا از آن دور می کنید ؛ یکی منتظرم ایستاده است او چشم به را دوخته ؛ منتظر من است ، که من از راه برسم   نمی دانست چه کند  ، فقط می دید که دارد دور می شود دور خیلی دور ... در گیرودار کش مکش هایش ناگهان صدای مهربانی ( چه صدای مهربانی ...) در پیکره ی روحش طنین انداز شد ؛ که کجا چنین شتابان ؟! به سوی من  بیا ، بیا که من مشتاق دیدار توام بیا که بال های بسته ات را خواهم گشود ، بیا که نوبت پروازت رسیده است ... بیا که امشب آسمان را نورباران خواهم کرد ...  با تمام تکه های قلب شکسته ات با تمام دردها و رنج های نگفته ات بیا ... بیا که دیر زمانی است آغوش برای تو گشوده ام ...  از وبلاگ کوثر علوی