غزل آتش
خونی چکید و حنجرة خاک جان گرفت بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت
آ بــی که دستبــوس عطش بود شعلــه زد آتش، سراغ خیمة رنگیــن کمــان گـرفت
ا بــری برای گریــه نیامــد ولـی ز سنــگ خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت
اسبی ز سمت علقمه آمد » دگر بس است تیـــری امـــام آینــههــا را نشـــان گرفت
مانده است در حکایت این سوگ، شعر من چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرین شراره چنین می رسد به گوش: بایــد تقــاص عافیــت از کوفیــان گــرفت