سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

غزل آتش

    نظر

خونی چکید و حنجرة خاک جان گرفت بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت

آ بــی که دستبــوس عطش بود شعلــه زد آتش، سراغ خیمة رنگیــن کمــان گـرفت

ا بــری برای گریــه نیامــد ولـی ز سنــگ خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت

اسبی ز سمت علقمه آمد » دگر بس است تیـــری امـــام آینــه‌هــا را نشـــان گرفت

مانده است در حکایت این سوگ، شعر من چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت

از آخرین شراره چنین می رسد به گوش: بایــد تقــاص عافیــت از کوفیــان گــرفت