ای گنجینه آخرین!
دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست
و برکه کوچک هستی ام به نظاره دریای حضورت.
پیکر خسته به خاک نشسته ام را تنها تو و یاد تو به دیار قرار می رساند
آه، ای حضور! ای دریای نور!
دلم در کوچه پس کوچه های انتظار گرفته است، به دنبال روزنه ای، نسیمی، آوایی، نمی دانم، در پی کسی هستم.
کسی که سبد بلورین دعایم را پر از استجابت کند؛
و در طاقچه خاکستری وجودم برگ سبزی، گل سرخی
و شاید هم چکاوک خوشخوان و زیبایی به یادگار گذارد.
تو را در کوچه باغ های امید می جویم و در سجاده های بی ریا می بینم.
نام تو را و عکس آسمانی ات را در ماه جستجو می کردم و در لبهای نیایش و اشک های »ندبه« دیدم.
این تویی، با همه بزرگی ات،
در دل های کوچک کودکان، کودکان شهر با سینی هایی پر از شور و نیاز تا برای نیمه شعبان شمع روشن کنند. در دست های دخترکان، فرشته هایی که در جمکران به نماز می ایستند و در قنوت نیازهای کودکی آنها »دعای فرج« به سان حریر سبز در آسمان خیالشان موج می زند و به سوی تو می آید.
آنگاه شکوفه های صورتی امید بر این حریر سبز می بارد و به سوی آنان باز می گردد و شکوفه خنده بر لبان آنها می شکفد
امروز از آن توست و فرداها برای تو
ای آفتاب پنهان!
آدم (ع) آمد تا تو بمانی؛
نوحه نوح از هجران تو بود و کشتی او با دعای تو به ساحل سلامت رسید.
این نام تو بود که مناجات شبانه یونس (ع) در تاریکی دریا را به نور اجابت رساند.
تو زمزمه کودکانه یوسف (ع) در دل چاهی و بوی پیراهن یوسف ذره ای از عطر توست.
و موسی، اگر، تو را می دید ندای »اَرِنی« سر نمی داد تا شنوای پاسخ »لن ترانی« باشد.
تو همان دم مسیحایی عیسایی. تو روحِ هستی ای!
ای تو جانِ عالم! زمین از تو جان می گیرد.
تو آخرین مُهر حبیب خدایی، تو عصاره محمد(ص) و خلاصه علی ای.
کعبه برای علی شکافته شد تا تو، ای هسته هستی، زمین را بشکافی و در آن بذر قسط و عدل بیفشانی.
چه می گویم! چه می بینم!؟
امروز چشمان به انتظار نشسته ام بینا شده است.
رقص پروانه ها را، نسیم را و همخوانی گل ها و پرنده ها را چه زیبا می بینم و چه شیوا می شنوم!
امروز زبان هستی را، سرود درختان را و نجوای شاپرک ها را می فهمم.
امروز همه مولودی می خوانندو چه آهنگ خوشی از آن سوی دریا می آید از میان گردش موج ها.
همخوانی، همنوایی، همراهی:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به چمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
ای فرشته نهان و ای همیشه جاودان!
تو خورشیدی. این منم پشت ابرها غایب.
تو دریایی و من در برکه تعلق ها اسیر.
تو آبیِ دریایی و من خاکستری خواب و در بند خاک.
تو روح هستی ها و من بر ساحل جسم قدم زنان به دنبال قطره ای حیات.
و من می دانم که:
تو تفسیر سوره »قدر«ی.
تو زاده سوره »روم«ی. مادرت، »ملیکه« روم، گرفتار نرگسِ چشمان تو بود که لباس اسارت به تن کرد.
ای آزادمرد، ای همه آزادی!
ما اسیر توایم، و به این اسارت عشق می ورزیم، ما گرفتار یک نگاه توایم.
آزادی ما در گرو این گرفتاری است، ما را به اسیری بپذیر و نگه دار که اسیر تو امیر است.
ای گنجینه آخرین!
محمد (ص) خاتم نبوت بود و تو »نگین سبز« این انگشتری.
خال گونه تو مرکز دایره عشق و هستی است و پیشانی ات به بلندای قله قداست الهی.
تو فرجام آفرینشی،
ای خوب، ای همیشه محبوب!