اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

عجبـ حکایتـ تلخیـ استـ ناامید شدنـ

    نظر

عجب حکایت تلخی است ناامید شدن...
میدونی؟ میفهمی؟ درک میکنی؟
عجب حکایت تلخی است ناامید شدن!
تا حالا ناامید شدی؟
از کی از چی؟
از خودت! از انتظار مهدی!
از اون همه احساس خوب که 5ساله داری ازش مینویسی!
عجب حکایت تلخی است ناامید شدن . . .
بازم دلم گرفت! حکایت تلخی است!
من تنها هستم! حکایت تلخی است!
من با همه ی بدی هایم دوستت دارم...
من خوب منتظرت هستم ولی منتظر خوبی نیستم...
اینها همه و همه حکایت تلخی است!
وقتی سالها تلاش برای خودسازی کنی و باز هم ...
عجب حکایت تلخی است ناامید شدن...
عجب حکایت تلخی است نیامدن تو!
تو بیایی دنیا را روشن میکنی...
بیا دلم دیگر تاب دوریت را ندارد مهدی جان!
بیا مطمئنم هرچقدر هم بد باشم ...
وقتی دلم با توست تو درمانم میکنی...
تو مثل آدمهای اینجا بی معرفت خطابم نمیکنی...
اینجا هروقت از حقت بگذری انسان شریفی هستی اما ؛
به محض اینکه حقت را خواستی و پافشاری کردی میشوی بدترین آدم!
اگر ادعای عاشقی مهدی داشته باشی...
بی معرفت خطابت میکنند ، پول پرست خطاب میشوی...
دلم شکست ، خواستم از این شهر بروم..
کوله بارم را هم بستم ، کوله بار من فقط یک لپ تاپ بود...
آنهم فقط برای نوشتن از تو برای تو... دلم میخواست برم...
بدوم... فرار کنم از دست همه... بروم تا آخر دنیا !
نوک قله باستم فریادت بزنم... داد بزنم کجایی؟ مهدی...
نیستی؟ دست مرا رها کردی؟
گلهای نرگس را چه کردی؟
بچه هایی که ازت خواستن کمکشون کنی منتظر خوبی باشند را چیکار کردی؟
مهدی اصلا صدای ما رو میشنوی؟
من بدم... من بدترین آدم روی زمینم...
اما تو چرا جواب نمیدی؟ تو چرا مثل من بیخیال شدی؟
عجب حکایت تلخی است ناامید شدن...
نا امید شدن... بی امید شدن...
امید من فقط تو بودی... تو که تنها همدم تنهاییم بودی...
تویی که حتی توی سختترین شرایط ازت رو برنگردوندم... گفتم من بد کردم...
منو ببخش و توی آغوشت زار زار گریه کردم... اما تو همیشه سکوت میکنی...
چرا؟ چرا؟ میدونی چقدر دلم میخواد یبار فقط یبار دستی روی سرم بکشی...
بگی آروم باش... آرومم کنی... فقط نگام میکنی؟ اصلا... هیچ... هیچی نمیگی!
عجب حکایت تلخی است ناامید شدن...عجب حکایت تلخی است ناامید شدن...
عجبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حکایت تلخی استــــــــــــــــــــــــ ناامید شدن.
وحید زارع