سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

دلتنگی غروب سرخ آدینه

    نظر

باز هم غروب سرخ آدینه است و لحظه قبض و سنگینی روح بر قلب باز هم فارغ از تمام افکار زمینی با دلی آکنده از عشق به افق سرخ و خونین چشم دوخته ام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهای ناگفته برایت دارم که گمان نمی کنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همیشه احساس می کنم در این روز بیشتر به تو نزدیک می شوم و راحت تر می توانم با تو صحبت کنم.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوی افق پر می کشید و شاد بود دلیل شادیش را پرسیدم می دانی چه گفت؟
پرستو می گفت: کسی در باغی زیبا با دستهایی مهربان برایش لانه ای از شاخه های درخت عشق ساخته و او می خواهد برای زندگی به آنجا برود. پرسیدم چه کسی؟ در کدام باغ؟ گفت تو فکر می کنی ما پرستوها بی صاحب و آشیانه ایم؟ اگر یک عمر دربدری می کشیم و خانه بدوشی، همه اش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه باشکوه وصال! و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد. گویی پرستو نزد تو می آمد، به حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزی به دیدار تو بهترین بیایم، راستی برایت بگویم; دیشب در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل می خورد آخر او بارها از عشق تو جان سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! می دانی؟ مردم اسمش را گذاشته اند، گل همیشه عاشق! چون همیشه جامه ای سرخ از خون دلش بر تن دارد و همیشه مانند من عاشق عزیزی چون تو بوده. محبوبم! مگر نه اینکه می گویند می آیی! و دست مردم را می گیری و عاشقان را نوازش می کنی پس بیا! بیا ای محبوب زیبا!ای خوبروی مه پیکر!بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا با نور ربانیت نورانی کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگی برای تو و شیرین ترین درد، درد فراق تو و زیباترین لحظه ها، لحظه های انتظار کشیدن برای تو، بهترین است و من حاضر نیستم ذره ای از درد تو را به آسانی از دست بدهم!
یادم می آید مادربزرگ همیشه می گفت ما هر روز معشوقمان را می بینیم چرا که اگر نبینیمش سوی چشمانمان را از دست می دهیم، آری من نیز هر روز تو را می بینم امابراستی به کدام چهره ای و در کدامین جامه که هر روز تو را زیارت می کنم که هیچگاه سعادت شناخت تو را ندارم؟ باز هم از جا برمی خیزم، به آب دیده وضو می کنم و سماتی بر سماء می خوانم تا تسکین دل دردمندم باشد دعایی که به گفته مادربزرگ فرجت را نزدیکتر می سازد. به هر حال نمی توانم دلتنگی نکنم زیرا با همه دردها و ناراحتیهایی که در بردارد برای من دوست داشتنی است دیگر اشک مجالم نمی دهد و قطرات آن که از عمق وجودم سرچشمه گرفته اند بر شیارهای مورب گونه هایم سرازیر می شوند و قلبم را از هر چه غیر از توست می شویند و قلبم اکنون آنچنان زلال است که مردن و منتظر ماندن برایش یکسان است . قلب من خواه با مرگ بخاطر تو پر شود خواه با انتظار برای تو! فرقی نمی کند، در این هر دو ابدیت عشق تو برپاست! براستی تو کیستی؟ تو که در کنارم هستی بی آنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت می کنم ! تو کیستی که وقتی با تو صحبت می کنم سکوت می کنی و هیچ بر زبان نمی آوری ولی به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن می گویی؟! بگو براستی تو کیستی؟ چگونه ای؟ کجائی؟ چه وقت می آیی؟ آن زمان که گل ستاره ها پرپر شدند؟ آن زمان که همه رؤیاهای درخشان پرنده ای شدند و پر کشیدند؟ آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟ آن زمان می آیی؟ نه نه، چه عذاب آور است و چه تلخ و ناگوار، با من اینگونه نامهربان مباش و بیا، بیا و درد مرادرمان کن !
چشمهایم دیگر از اشک پر شده و افق را تار می بینم و درخشش آسمان در قطرات اشکم محو می شود، دلم طاقت نمی آورد می خواهم فریادی از عمق جان برآورم و به همه بگویم دیگر تاب این همه انتظار ندارم،ولی شیرینی و زیبایی و عظمت این انتظار خوش همچون سنگی مقاوم در برابر سیلاب گریه های من نشسته پس ای پاکتر از زلال آب همچون ستاره ای پس از باران منتظرت می نشینم و از تو می پرسم; که براستی چه وقت می آیی؟ تا همه را از اینهمه ظلم و ستم و جور رهایی دهی! آن چه زمانی است که تو: محبوب ما، سرور ما، صاحب ما و آقای بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهی عالم عدالت می نشینی! براستی ای صاحب عصر آن چه عصری است؟ و در این هنگام است که طنین دلنوازالله اکبر گوشم را می نوازد و امید بر فرج و ظهورت می بندم ای بهترین، ای یوسف گمشده زهراعلیهاالسلام!  نوشته ی مهرنوش بلالیان.