سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

حدیث پریشانی

    نظر

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
 با رفتنت به خاک سیه مینشانی ام
 گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد
 در چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟
حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد میکشد و کور میشود
یوسف همیشه وصله ی ناجور میشود
اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند
منصور را هر آینه بر ؛ دار میزنند
اینجا کسی برا کسی کس نمیشود
حتی عقاب در خور کرکس نمیشود ...
بدون شاعر!