اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

کودکی من!

    نظر

مورد اول!
بچه بودم یه شعر بودا میگفتم یه توپ دارم ... یادتونه که؟
من این توپ رو نداشتم!! مشق هامو خوب نوشتم!
دقت کنید!!! مشقامو خوب نوشتم ولی بابام جایزه نداد بهم! بابام بهم عیدی داده!پوزخند
مورد دوم!
دستمال من زیر درخت آلبالو... و داستان سواد دار بودن یا نبودن! نفهمیدم دوستی من با تو چه ربطی به سوادت داشت! وچه ربطی به دستمال بی گناه من داشت!پوزخند
مورد سوم!
مامانم همیشه داستان که برام میگفت اولش این جمله بود:
یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود(دقت کنید،هیچ کس نبود) بعدش از شنگول و منگول میگفت برام! خب اگه هیچکس نبود جز خدا این شنگول منگول و آقا گرگه این وسط چیکاره اند؟پوزخند
مورد چهارم!
توی تلویزیون دوران ما یه برنامه کودکی بود این شعرو میخوند:
شاپرک خسته میشه بالهاشو زود میبنده! روی گلها میشینه؛؛؛ خب تا اینجاش همه چیز منطقیه!!! شاپرک خسته است! اما ادامه اش میگه شعر میخونه میخنده! خب شاپرک خسته نشسته روی گلها! چرا نمیگیره بخوابه؟ شعر خوندن و خندیدن در اوج خستگی؟ عجبا!خیلی خنده‌دار
این داستان ادامه دارد. . .