دلم روشنه. . .اما
به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است دلخوشی ها کم نیست آدمهای دور و برم هم کم نیستند می ایند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است نمیدانم این روزهایت چطور میگذرد... نمیدانم تو هم دلتنگی یا نه! میدانم که میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور است آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند خوش بحالت چه روحیه ای داری! کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیم اما آنها که بیشتر میشناسند... میگویند نفسهایت غبار دارد زیر چشمانت کبود است ...
از کجا بگویم؟! از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟ لبخند هایی که شادم نمیکنند؟! از آدمهایی که نمیخواهم بشتر بشناسمشان؟!
بگذار به حساب به سیم آخر زدن خدارو چه دیده ای؟ شاید انقدر باران بنفشه بارید که قلیلی شاعر از پی گل نی آمدند... رفتند... دنبال چراغ... آینه ...شمعدانی... عسل... حلقه ی نقره و قرآن کریم حیرت آور است حالا هر که از روبه رو بیاید بی تعارف صدایش میکنیم.. بفرما! امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد این را انگار برای منو تو نوشته اند برای من و تو که دلمان کنار همین گریستن است ، اما من دلم روشن است... فقط همین. وحید نوشت: دلم میخواهد سرم روی پای مهربانی باشد... فقط ببارم... اما قانون مرد بودن ...