رویای یک منتظر (2)
زمستان، به شوق وصالتان همه¬جا را با حریرِ سفید می¬پوشاند. بهار، به شوق دیدارتان طبیعت را می¬آراید و امید دارد که با ظهور شما در طبیعت جاوانه بماند. تابستان در فراقتان، داغدار است، می¬سوزد و می¬گدازد. پاییز، برای چشم¬نوازی چشم¬هایتان خود را به هزار رنگ می¬آراید آیینه¬ها تاب زیبایی شما را ندارند، ای عزیز مصر وجود! غنچه¬های انتظار، با استشمام رایحه¬ی روح¬بخش شما می¬شکفند؛ و ما در بهاران بذر محبت می¬افشانیم و نهال انتظارت را درو می¬کنیم. در کدامین افق می¬توان ترا جست؟ ای خورشید تابان وحی! در افق قلب¬های ما طلوع کن تا جان و دل در چشمه¬های نور بشوییم. بذر محبت تو در هر قلبی که جوانه زند، به درخت تناور و پر¬ثمری تبدیل شود که ریشه¬هایش تمام قلب و وجود را به تصرف در¬می¬آورد. یاد تو سِحریی است که افق¬های تیره را بر ما روشن می¬کند، ای خورشید آرمیده در پس ابر! بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر¬بلندی بر آسمان توان زد...