تو ستاره ی خداوندی!
ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی
از بندگی زمانه آزاد غم شاد به ما و ما به غم شاد
جز در غم تو قدم نداریم غمدار توییم و غم نداریم
تا هست زهستی تو یادم آسوده و تندرست و شادم
آنگه که ز دل نیارمت یاد باشم به دلی که ...دشمنت باد!
سلام خوبی؟ چند وقتی اینقدر توی روزمرگی هایم غرق شده بودم که مجال تفکر نمی یافتم!
تو هر روز مرا صدا میزدی! دقیق ساعت پنج صبح اما من!؟
من؟ آری من بیدار میشدم با بی حالی به ادامه ی خواب مسخره ی دیشبم ادامه میدادم!
اما اکنون بیدار شدم ، صدای سگ های نگهبان می آمد! آسمان و ستاره هایش دوباره مثل قدیم به من چشمک زدند!
خداوندا! تو باز این بنده ی سراپا تقصیرت را صدا کردی!
در وقت نومیدی! ندا دادی؛
بنده ی من ! بیا به سمت من! بیا که العزت لله جمیعا!
و من آمدم! ندایت را لبیک گفتم! آخر از اینهمه عبادت بی روح خسته ام!
کاش همیشه صدایم کنی! کاش همیشه زنده کنی و بمیرانی ام!
تا قدر تو را بدانم ، بفهمم خدا همیشه هست؛
خدا میفهمد ، گرچه من نفهمم!
خدا میداند ، گرچه من نادانم!
خدا میبیند ، گرچه کور باشم!
و در آخر میخواهم باز به تماشای ستارگان آسمان بروم...
غوغای آرامش است! عجیب است نیست؟
این همه «فاصله» بین ما و ستارگان و اینهمه آرامش؟!
راستی! دلم میخواست ستاره بچینم! به همه نشان دهم !
بگویم این ستاره ی من است، ستاره لبخندی زد...
گفت : بیچاره ؛ تو ستاره ی خداوندی!
وحید : خدایا با همه ی پریشان گویی ام دوستت دارم.