اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

رویای یک منتظر (3)

    نظر

وقتی بیایی تنها شکوفه¬ی گل مریم، عیسای مسیحا دم، نماز را بر سیمین شکوفه¬ی گل نرگس اقتدا خواهد کرد. در انتظار آن هستم که ناگهان به آوای تو از خواب گران برخیزم، رخوت را با دستانم از چشم¬ها دور نمایم و زرین طلایه¬ی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشینم. از هیجان و شوق این¬که روزی چشم بگشایم و از شکاف پلک¬هایم صورتی را ببینم که آیینه¬ها تاب زیبایی او را ندارند، در پوست نمی¬گنجم. در رفعت کوه¬ها و صلابت صخره¬ها و وقار اقیانوس¬ها و ناشکیبایی بادها، رازی است که آن را فقط با شما می¬گویند. بر استواری صخره¬های قله¬های سر به فلک کشیده، دست مشاطه¬ی طبیعت، نام شما را نگاشته است. در سپیده دمی، رسولان شما سوار بر اسبان سفید¬بالِ باد¬پا، از اوج قله¬های مه¬گرفته فرود خواهند آمد و سکوت سنگین کوهساران را خواهند شکست، درحالی که نوید ظهور شما بر لبانشان جاری است. چه شود که باز آیی و این اجساد به ظاهر زنده را، از غارهای سر¬گشتگی رهایی بخشی و با دستی که بر سر مردمان می¬نهی عقل¬هایشان را به کمال برسانی. بیا و نقاب غم¬انگیز این¬چنین زندگی را از چهره¬های مأیوس مردم برگیر. درد هجرت را به صبر، پیوند زدم و اینک درخت انتظار پر ثمر است. وقتی که در قاب افق ظاهر شوی، باران مسیر قدومت را پاکیزه می¬نماید و رنگین¬کمان با هاله¬ای از جلوه¬های رنگ، نظر-گاهت را می¬آراید. در همهمه¬ی جاریِ آب؛ و در گویش مبهم مرداب، معمایی است که پاسخش نام تابناک تست. برگ¬های زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا می¬شوند و زیر پای رهگذران خرد می¬شوند؛ چرا¬که امید ظهورت را از یاد برده¬اند و زمزمه¬ی یأس پاییز را باور کرده¬اند. زمستان خیمه¬های سنگین زده است و سوز سرمای آن تا مغز استخوان نفوذ می¬کند. با لبخندی قلب¬های یخی و منجمد ما را بهاری و خرم کن.