خورشید مدینه
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
شایسته نیست در ره او تکیه بر خرد
شایسته است مشق جنونش مرور را
تکلیف چیست؟ منتظران ظهور یار
آمادهایم ما همه آیا ظهور را؟!
آن شیعه صادق است که در محضر امام
فرمان اگر دهد بپذیرد تنور را!
موسیصفت بخوان ز اولاد فاطمه
روشن کنند در دلِ تو شمع طور را
یا فاطمه جوانه زده اشکهای تو
در کوچهباغ آینه گلهای نور را
بانو از آنچه میشود و آنچه شد بگو
از راز سربهمُهر کرامات خود بگو
بانو! بگو ز لطف زمین و زمان به تو
از لحظهی توسل رزمندگان به تو
آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود
سربندشان به نام تو زینت گرفته بود
از لحظهای بگو که شلمچه غرور داشت
صدها محبّ فاطمه در آن حضور داشت
ای مادر سپاه دلیران سخن بگو
ای خالق حماسهی لبنان سخن بگو
از لطف خود بگو به سپاه مقاومت
ای تا همیشه پشت و پناه مقاومت
الجار ثم دار! دعا کن دعا رواست
بانو! نجات مردم بحرین با شماست
ما سالهاست مفتخر از یاری توایم
شاگردهای مکتب بیداری توایم
ای روشن از حضور تو چشم و چراغها
سرمست عطر و بوی تو گلهای باغها
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
هفت آسمان مسخّر عرفان ناب تو
هفت آسمان محیط شهود جلالیات
شب افتخار داشت تماشا کند تو را
در لحظهی نماز، در اوج زلالیات
با عطر جانماز تو تکریم میشوند
صدها فرشته بالزنان در حوالیات
میرفت آبروی تجمّل میان خاک
تا شهره شد حکایت ظرف سفالیات
باور کن ای بهشت، مثالی نداشتی
باور کن ای تبار، نبودهست تالیات
اما توان حضرت خورشید را برید
صِرف تصوّر سفر احتمالیات
با فضّهات بگو که علی را خبر کند
نزدیک شد که فاطمه عزم سفر کند
زهرا بنا نداشت که تنها سفر کند
اما چگونه صبر ز داغ پدر کند؟
انگار که تمام جهان تار و تیره بود
وقتی نگاه او به در خانه خیره بود
گل کرد در قیامت آتش خلیلوار
آن سینه که بهشت در آنجا ذخیره بود
وصف خسوف بازوی زهرا نماز داشت
باور نمیکنید وضویش جبیره بود؟!
خورشید رفت و حضرت زهرا غروب کرد
خورشید گفت: فاطمه از این عشیره بود
انگشتها به مرد غریبی نشانه رفت:
«این دستها نبود که بر خصم چیره بود؟!»
مانده علی و قصهی پهلوی فاطمه
ماندهست با کبودی بازوی فاطمه
شعر از حجتالاسلام محمدجواد زمانی