آشتی با امام «قسمت اول»
مولای من! آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می¬نامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ای¬کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقه¬ی غلامی¬ات را بر گوشم افکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر می¬داشتند و حرز تو را هم¬راهم می¬کردند!
مهدی جان! دوست داشتم با نامِ نامی تو زبان باز می¬کردم. ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن «یا مهدی» وا می¬داشتند!
ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اوّل دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجّی می¬کرد و نام زیبای تو را سر¬مشق دفترچه¬ی تکلیفم قرار می¬داد.در دوره¬ی راهنمایی، هیچ¬کس مرا به خیمه¬ی سبز تو راه¬نمایی نکرد.
در سال¬های دبیرستان، کسی مرا با تو که «مدیر عالم امکان» هستی پیوند نزد.
در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طُوی» و «رَضوی» نبود.
در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.
در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دَیّان دینِ» حق تویی.
دریغ که در کلاس ادبیّات، آداب ادب¬ورزی به ساحت قُدس تو را گوش¬زد نکردند!
افسوس که درکلاس نقّاشی، چهره¬ی مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!
ادامه در پست بعد . . .