هزار تکه
چمدانت را خودم بستم ...
بعد از این که در را بستی به تنها جایی که نگاهم افتاد
آیینه بود
همان آیینه که عاشقت شده بود
شکستم آیینه ای را که تو دیگر در آن پیدا نبودی
فقط مَ.ن بودم و مَ.ن ...
هزار تکه که شدم
دلم می خواست تو بیایی
هزار تکه اَم را جمع کنی
به هم بچسبانی
و
...
اما
اگر هم می آمدی
مَ.ن که دیگر ، مَ.ن ِ تو نمی شدم!
نوشته خانم غزل صداقت