اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

گاهی کودک میشوی

    نظر

بچه می شوی
حداقل برای چند ساعت
یک کودک ، شر ِ شیطون با شمّ ِ کارآگاهی ...
چه عالمی دارد این بچگی
این پاکی ِ کودکانه
حتی برق ِ چشمانت هم معصوم می شود
نگاهت عوض می شود به این زندگی
به این خود در گیری های روزانه ی کمرشکن!
به قول ِ من هیچوقت شیطنت هایت تمام نمی شود!
مجبورم می کنی زیر باران قدم بزنیم
از این خیابان به آن خیابان
مسابقه ی حفظ ِ تعادل روی جدول های شهر
و
پیاده روی ِ دل انگیز روی اعصاب و روان ِ آدمهایی که زل زدند به ما!
شنیدن ِ صدای شالاپ شلوپ ِپاچیدن ِ آب های باران به لباسم
نگاهت میکنم! جواب میدهی:
عالم بچگی ست دیگر این گونه نگاهم نکن بگذار خوش باشیم ...
دستانت را روی صورتت می گذاری
از بین ِ انگشتانت یواشکی نگاهم میکنی
قیافه ات دیدنی است
دارم فکر می کنم که باید آن را قاب کنم
بزنم به دیوار رو به روی جای همیشگی اَم
تا وقتی تو خوابی
نگاهم گره بخورد به نگاهت
و رنگم بپرد
و دلم بلرزد ...
خوشت می آید مرا بیشتر از این حرفها اذیت کنی
و باز هم پرت می شوم به این دنیا ...
به این دنیای ِ رهایی...
کنارم نشستی بادکنک باد میکنی و آنرا برای اذیت من میترکونی!
هرچه بیشتر میگویم نکن! بیشتر گوش نمیکنی!
میدانم دلت از من پر است! حلالم کن!
می بینی؟ همیشه تمام ِ فکرهایم به تو ختم می شود ... نوشته ی خانم غزل صداقت + اندکی تصرف در متن.