اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

سربار ِ یار

    نظر

ساعت را نمیداند! بلند شده و مثل تشنه ها! فقط آب میخورد! نمیدانم اینقدر عطش برای چیست؟ آرام که شد ، جلو میروم ، دلش برای خودش سوخته ، این را از نگاه خسته اش فهمیدم ، میپرسم ساعت چند است؟ خواب بد دیده ای؟ نمیداند! هم ساعت را ؛ هم خوب و بد بودن خوابش را! دستانش برای چند ثانیه روی کیبرد مکث میکند ؛ به فکر فرو رفته! یاد جملات خوابش می افتد: نذرمان یادت نرود وحید!
و باز به این فکر میکند که معنایش چیست؟ منظور کیست؟ نذر؟ این وقت نیمه شب؟ سرما تنش را به لرزه در آورده! میگویم برخیز! بخواب نصفه شب است! فردا کلی کار داری! اصلا میدونی ساعت چند است؟ میگوید نه! میگویم میدونی چند شنبه است؟ میگوید نه! اما صبر کن! این متن را ارسال کنم آنوقت از تاریخ ارسالش همه چیز را میفهمی! میگویم فکر کنم جمعه شده دوباره! ندبه! بگو چند جمعه گذشتی ز خوابت؟ چه اندازه در ندبه ها زار یاری؟ به شانه کشیدی غم سینه اش را؟ و یا چون بقیه تو سربار یاری؟ میگوید : سر بار یارم... سر بار یارم! من! باز صدا میکنم نبااااااااش! فقط زمزمه میکند:
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند... گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را.
وحید زارع
نوشته نگاهی است از بیرون به خودم... پریشان شده ام کمی... فقط.
الّلهمّ عجّل لولیک الفرج...