اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

زندگان همیشه مرده

    نظر

? أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ خَرَجُوا مِن دِیارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیاهُمْ إِنَّ اللهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَـکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لاَ یشْکرُونَ ?
و آن گاه که خود را مالک خود انگاشتند و فراموش کردند مخلوق بودن خود را و این که صاحب دارند و خالق و آن هنگام که توانگران خود را صاحب حیات و بقای خود دانستند و تهی دستان نیز خیال کردند که اگر هم چون توانگران به خود اتکا کنند، می توانند از چنگال بیماری مهلک نجات یابند، همه از شهر جهت فرار از بیماری و مرگ گریختند و آن زمان خداوند فراموش شد. آنان از یاد بردند که مملوک اند و مخلوق. به ناگاه عذابی بس عظیم تر، همگان را به خواب ابدی فرو برد؛ خوابی برخاسته از غفلت و فراموشی پروردگار.
... سال ها از مرگ غافلین گذشت. آن مردمان که هزاران نفر بودند، بدن هایشان پوسید و توده ی استخوان-هایشان در خارج از شهر، گوشه ای جمع شد و تپّه ی استخوانی سال ها نماد عبرتی بود برای آیندگان.
تا این که مردی از دیار خورشید پا به بیابان نهاد و با دیدن این استخوان ها آهی از افسوس کشید و به حال آنان گریست؛ از پیشگاه صاحب و خدای خود برای آنان طلب بخشش نمود و با او داد سخن داشت و به نجوا پرداخت که بار خدایا! تو توانایی در دوباره زنده کردن مردگان، همان گونه که ایشان را می راندی!
و به قطع زنده  نمود خداوند آن مردگان را از روی فضل و مهربانیش؛ چرا که آن بزرگ مرد نبی و خلیفه ی او بود بر روی زمین و پاک دلی که از یاد خدایش غافل نمی شد. و امروز این ماییم که از پس قرن ها غفلت پا به عرصه ی وجود نهاده ایم؛ اما آیا عبرت می گیریم از گذشتگان خود و می اندیشیم در کردار و آینده ی خود؟
روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتن ام
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطن ام؟
و ای کاش در فکر کار خویش بودیم. در هراسم از این که ما را مرگی بزرگ تر از گذشتگان فرا گرفته باشد؛ مرگی که در آن هیچ روشنایی نباشد و این مرگ، مرگِ قلب هاست؛ تیرگی خاطره هاست؛ غفلت از یاد خدا!
و استخوان های متحرک امروز چه فرقی می کنند با استخوان های انباشته ی دیروز؟!
آیا امروز زندگی ما رنگ و بوی خدایی دارد؟
سؤال من این است که اگر امامِ زنده و صاحبِ عصر و زمان نداشتیم چگونه می زیستیم و چه فرقی با امروزمان می کرد؟
آیا بسنده کنیم به همین حد که هر ساله تنها جشنی برای ولادتش گیریم و فراموشش کنیم تا ...
و امروز این قلب هاست که مرده اند؛ سالیانی است که کم تر کسی متذکر این مطلب است.
خدا نکند که ما مصداق ? صُمٌّ بُکمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا یرْجِعُونَ ? باشیم که کر و لال و کور شده باشیم و هیچ چیز را نبینیم و آن چه از یاد برده باشیم این باشد که ما صاحب داریم!
و شاید دوباره مردی از خورشید بیاید که دست به دعا بردارد و برای زنده شدنمان درخواست نماید.
نه، نه! مطمئن باش؛ قطعاً می آید؛
او خواهد آمد ...
او همان صاحب و ولی نعمت اصلی مان است. اوست که: ? یحی الاَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ?
هموست که زنده می کند زمین را پس از مردنش در حالی که:« اِنَّهُم یرَونَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً.»