دلشوره ی خوب!
از این زندگی خالی، منُ ببر به اون سالی
که تو اسممُ پرسیدی، به روزی که منُ دیدی
به پِلههای خاموشی، که با من روبرو میشی
یه جور زُل بزن انگاری، نمیشه چشم برداری
منُ ببر به دنیامُ، به اون دستا که میخوامُ
به اون شبا که خندونم، که تقدیرُ نمیدونم
از این اشکی که میلرزه، منُ ببر به اون لحضه
به اون ترانهی شادی، که تو یاد من افتادی
به احساسی که درگیره، به حرفی که نفسگیره
از این دنیا که بیذوقه، منُ ببر به اون موقع
از این دوری طولانی، منُ ببر به دورانی
که هر لحضه تو اونجایی، زیر بارون تنهایی
منُ ببر به اون حالت، همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبی که، به دلشورهی خوبی که
تو چشمام خیره میمونی، به من چیزی بفهمونی.