وعده ی دیدار «پانزدهمین سروده ی خودم»
به زمین میخورم و میخندم به زمین نخورده ها می گریند
به دلم آتش و جسمم به سلامت بینند
گاهی هم همه ی هستی من میمیرد
باز از خاکستر سوخته ی این دل من
شعله ای نو به هوای کوی تو میگیرد
قصه ی سوختن و ساختنم را کس نمیداند که من..
تشنه ای سیرابم و هرگز نمیدانی که من..
عاشقی دلداده ی معبود یکتایم که من
هرچه بگویم نیستم.. هرچه بجویم کیستم!
در هوای دیدن روی چو ماهش نیستم (نابودم)
من خراب و مست و مخمور می دنیا نی ام
من فقط در زندگی دربدر آقایی ام..
که تمام هستی دنیا به او وابسته است
خسروی در محضر شیرین به او وابسته است
عاشقی در محضر لیلا به او وابسته است
مادری در اول تاریخ به او دلبسته است
ما و دنیای پس از غیبت پر از ظلمت شدیم
ما در این تاریکی ظلمت همه گمگشته ایم
حافظ و سعدی و مولانا همه همره شدند
تا رهی روشن برای گمشده پیدا کنند
من که پرواز از ازل آموختم
کن نظر بر من ببینی پال و پر را سوختم
شوق پرواز و هوای یار از دل رفته است
آخر این بال و پر پرواز من بشکسته است
خسته از این بیتهای منفی در شبهای تار
عاقبت روزی رسد موعود و ما دیدار یار!
عاشقت را عاقبت خیری است در این شعرها
تا که در اردی ؛ بهشتت ؛ وعده ی دیدار ما..
شعر از وحید زارع اردیبهشت92