اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

سمت بهشت

    نظر

حسِ عجیبی داشت

هوا ، هوای همیشگی نبود

آسمان ، خورشیدش را پنهان کرده بود

ابرها آرام آرام اشک می ریختند

گرد و غبار همه جا را تار کرده بود

سکوتی سرد حاکم بر فضا بود

انگار سرِ کلاف حرف ، گم شده بود

یکی باید این سکوت را می شکست

کمی آن طرف تر گنبدی فیروزه ای جلوه گری می کرد

 عطر نرگس به مشام می رسید اگر عمیق تر نفس می کشیدی

حرف ، حرفِ عشق بود... حرفِ گمنامی... حرفِ بی نشانی...

از سوختن می گفت ، از پروانه شدن...

از دل بریدن...  دل کندن...

می گفت : "برای ماندگار شدن باید رفت"

باید دل بُرید از زمین و آسمانی شد

پایِ رفتن کفاف نمی دهد ، باید پر و بال داشت و پرید

از سختی راه می گفت

از جاده های پر پیچ و خم

از بی همسفری...

می گفت : " در طول سفر ، خودِ آسمانی ها هوایت را دارند"

نگاهش را نجیبانه به زمین دوخته بود و از آسمان حرف می زد

دلش قُرص و محکم بود که مقصد ، بهشت است

او به دیگری غبطه می خورد و من به او...

 پ ن : گاهی یک تلنگر شاید مسیر زندگی ات را عوض کند سمت بهشت!
نوشته از هور