اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

گلدان ِ لب ِ پنجره

    نظر

http://ts4.mm.bing.net/th?id=H.4948537768347619&pid=1.9

نماز صبحش را که خواند

رفت سراغ میز تحریرش

حافظ را برداشت

چشم هایش را آرام بست و زیر لب چیزی گفت

حافظ را با سر انگشتانش باز کرد

از دیده خـون ِ دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود

گوشه ی چشمش نمناک شد

چشم هایش را که روی غزل حافظ بست ، باران اشک هایش  شدت گرفت

نیت ِ دلش ، مسافری بود که سال ها از رفتنش می گذشت

مسافری که هیچ خبری از او نداشت...

چادر نمازش را گذاشت پایینِ سجاده ی سبزی که همیشه گوشه ی اتاق ، پهن بود

سجاده ای سبز با مُهری که سوغات کربلا بود

تسبیح ِ فیروزه ای و مشتی یاس در گوشه ی سجاده

این گوشه از اتاق ، پناهگاهی بود برای لحظات ِ دلتنگی اش

دلتنگ که می شد به همین گوشه از اتاق پناه می برد

به همین سجاده ، مُهر ، تسبیح...

انگار خدا همیشه برای گوش کردن به حرف هایش ، آن طرفِ سجاده نشسته بود

چادر نمازش را گذاشت پایین سجاده ی سبزی که همیشه گوشه ی اتاق ، پهن بود

حافظ را گذاشت روی میز تحریر و پنجره را باز کرد

هنوز چشم هایش خیس بود

 بیت ِ اول ِ فال ِ امروزش را تکرار کرد :

از دیده خــون ِ دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود

ناخود آگاه اشک هایش باز شدت گرفت

به قدری که گلدانِ لبِ پنجره هم از باران ِ چشم هایش ، خیس شد

با امیدواری نگاهی به آسمان انداخت و گفت : اللهم عجل لولیک الفرج...