گلدان ِ لب ِ پنجره
نماز صبحش را که خواند
رفت سراغ میز تحریرش
حافظ را برداشت
چشم هایش را آرام بست و زیر لب چیزی گفت
حافظ را با سر انگشتانش باز کرد
از دیده خـون ِ دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
گوشه ی چشمش نمناک شد
چشم هایش را که روی غزل حافظ بست ، باران اشک هایش شدت گرفت
نیت ِ دلش ، مسافری بود که سال ها از رفتنش می گذشت
مسافری که هیچ خبری از او نداشت...
چادر نمازش را گذاشت پایینِ سجاده ی سبزی که همیشه گوشه ی اتاق ، پهن بود
سجاده ای سبز با مُهری که سوغات کربلا بود
تسبیح ِ فیروزه ای و مشتی یاس در گوشه ی سجاده
این گوشه از اتاق ، پناهگاهی بود برای لحظات ِ دلتنگی اش
دلتنگ که می شد به همین گوشه از اتاق پناه می برد
به همین سجاده ، مُهر ، تسبیح...
انگار خدا همیشه برای گوش کردن به حرف هایش ، آن طرفِ سجاده نشسته بود
چادر نمازش را گذاشت پایین سجاده ی سبزی که همیشه گوشه ی اتاق ، پهن بود
حافظ را گذاشت روی میز تحریر و پنجره را باز کرد
هنوز چشم هایش خیس بود
بیت ِ اول ِ فال ِ امروزش را تکرار کرد :
از دیده خــون ِ دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود
ناخود آگاه اشک هایش باز شدت گرفت
به قدری که گلدانِ لبِ پنجره هم از باران ِ چشم هایش ، خیس شد
با امیدواری نگاهی به آسمان انداخت و گفت : اللهم عجل لولیک الفرج...