نه حال من خوب است ، نه حال شعرهایم
حال واژه هایت که خوب نباشد ، قلبِ قلم درد می گیرد
و دفتر شعرت بغض می کند
این روزها نه حال من خوب است نه حال واژه هایم
نه حال من خوب است ، نه حال شعرهایم
این روزها حرف ها و کلمات با من سرسنگین شده اند
قافیه و ردیف ، چموش شده اند
رسیده ام به بی وزنی...
نه حوصله دارم ناز تک تک واژه ها را بکشم
نه حسِ سکوت دارم
دلم می خواهد فقط بنویسم
آنقدر بنویسم تا هیچ کاغذی سفید نماند
سخت است اینکه شاعر خطابت کنند و شعرت نیاید
سخت است اینکه بخواهی بنویسی و نتوانی کلمات را مهار کنی
سخت است اینکه حروف از زیر دستت در بروند و بازی ات دهند
این روزها حالِ من ، حالِ کبوتری است که پر و بال دارد و شوق پریدن ندارد
یا آفتابگردانی که خورشید را می بیند و سر به زیر است
یا آسمانی که ابری است و نمی بارد
می بینی ، واژه های ناب در نوک قلمم کز کرده اند و شوق راه رفتن روی کاغذ ندارند
.
.
.
پ ن : این ها فقط مشتی حروف بی سر و پا بودند که از دستِ قلمم فرار کرده اند !