رنگ زمین گرفته ام...
در پشت این واژه های تازه ، بغض های تکراری پنهان است
بغض هایی از جنس شیشه که حتی با سنگِ زخم زبان ها هم نمی شکند
گاهی وقت ها دوست داری سر به کوه و بیابان بگذاری
بروی جایی که هیچ نام و نشانی از تو نباشد
آنقدر فریاد بکشی تا این بغض های نفس گیر بشکنند
آن وقت به پهنای صورت اشک بریزی
نه نگران تلخی نگاهی باشی و نه زخم زبانی
سر به شانه ی تنهایی بگذاری و چشم هایت را ببندی
به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنی
تعلقاتت را دور بریزی و خالی شوی از تمام دلبستگی ها
بعد نفس عمیقی بکشی و زندگی را زندگی کنی
راستش این روزها خسته ام از تکرار روزهای تکراری
از گرمای دستانی که حالا دارند به سردی می زنند
از نگاه هایی که وانمود می کنند مهربانند
من این روزها خدا را کم آورده ام
طعم عباداتم دیگر شیرین نیست
سجاده ام بوی بندگی نمی دهد
قنوتم پر شده از یک مشت آرزوی محال
باید کاری کنم
باید بشکنم این بغض های سنگی را
باید رها شوم از حس تلخ بی خدایی
.
.
.
پ ن : آه چقدر رنگ زمین گرفته ام... کمی خدا لطفاً !