روبروی خورشید
می نشینم روبروی خورشید نگاهت...
و آفتابگردان دست هایم را به سویت دراز می کنم
تو نگاه می کنی ، من می شکفم
روبروی تو هستم اما
دل ابری ام دلتنگِ آسمان نگاه توست
نگاهم می کنی... آسمانی می شوم
پرنده ی دلم را به پرواز در می آورم
به گِرد تو می گردد
اوج می گیرد
ناگهان دام خالِ لبت کبوتر دلم را اسیر خود میکند
چقدر دوست دارم این اسارت را...
اسیر تو بودن یعنی رهایی
من این اسارت را با تمام دنیا عوض نخواهم کرد
اسیر تو که باشم ، کنار تو ام
و دستان خواهشم به سوی کسی دراز نیست
بام که هیچ ، حتی آسمان هم برایم قفس است
وقتی جَلد شانه های تو باشم
بگذار تا همیشه اسیر آسمان نگاهت بمانم...
بگذار رها شوم از حسِ بی تو بودن
.
.
.
پ ن : ای ماه تر از ماه به شب های سیاهم
انگــار گِــره خـورده نگـاهـت به نگـاهم
نوشته ی خانم هور.