روزگار واپسین
شب اربعین امام حسین است...
شب چهلم یعنی چهل روز از شهادت امام حسین و یارانش میگذرد
منو تو مانده ایم و سیاهی این روزگار غیبت!
خدا کمک کند سیاهی این روزگار رو سیاهمان نکند!
شهر دلتنگی من با همه ی روشنایی هایش کنار غم غریبی ام قامت خم کرده...
پرم از روشنایی و رویم زرد شده دلم مثل آتش سرخ است و رویش را خاکستر پوشانده...
مردمان چه میکنند این روزها بدون مولایشان؟ من که خیلی هم صالح نیستم اینگونه میسوزم
آخر چرا نباید مرحم زخمهایمان ظهور کند؟
حس میکنم آسمان با اهل زمین قهر کرده است!
چرا از دین و ایمانمان فقط اسمش مانده؟
دست من را بگیر آقا جان!
دست من گیر که این دست همان است که من ؛
سالها از غم هجران تو بر سر زده ام!
آقا جان ، با خبر باش دلمان خون است!
بشر فقط چند قدم مانده به دوران جاهلیت بازگردد...
همه مرجع تقلید خود شده اند و شاید امام و پیامبر خود!
هرکسی تفسیری نو از دین میدهد و من مبهوت مانده ام!
آقا تو بگو چه کنیم؟ بدون تو! بی یار؟ بی یاور؟
چشمه ی اشک چشم عاشقانت خشکید کجایی آقا؟
تا فردا هم بنویسم درد دلم تمام نمیشود...
سید ما، مولای ما ؛ دعا کن برای ما!
صاحب ما تویی..