مثل ِ همان روز ِ اولش
... میان ِ این اشک ریختن ها، تا دیر نشده باید بروم.
تا دود نرسیده به گلویش تا خفه اش کند.
باید بروم بیاندازمش جایی که بشود مثل ِ همان روز ِ اولش.
سفید ِ سفید و برگردم و منتظر بنشینم تا خودش برگردد.
دل ِ آدم بی صاحب نیست که گم بشود.
اسمت مهر شده روی ِ پیشانی اش.
روزی اگر بیدل هم بشوی دوباره برمی گردد تنگ ِ دلت.
حتی اگر نذر کرده باشی اش.
حتی اگر دو دستی تقدیمش کرده باشی به کسی.
حالا تو بیا و بگو هدیه را که پس نمی دهند!
مثل ِ کفتر ِ جَلد می ماند لاکردار.
خودش برمی گردد دیگر....!
داشتم چه می گفتم اصلا؟
از نوشته های خانوم صداقت