این به آن در!
شیدای من ، سلام
حال این روزهای من زیادی خوب نیست!
امیدوارم حال تو خوب باشد، شاید همین حوالی باشی...
اگر تو بودی نمیگذاشتی بندگان شیطان اینگونه مرا به بازی گیرند!
راستش را بخواهی گروگان گرفته اند مرا این غمها ، نمیخواستم برایت بگویم!
نمیخواستم تصویری رویایی که از من ساختی را خراب کنم.
امیدم همه این است بیایی و رهایی ام بخشی از سرزمین غربت!
ببری به اقلیم رهایی... خودم هم نفهمیدم چگونه راه اقلیم رهایی محو شد!
پیش چشمان خیسم بود ناگهان محو شد!
راستش را میخواهم بگویم! یکروز مه آلود بود...
من بودم و سرما! من بودم و یاس! من بودم و درد!
همه ی وجودم شهادت داد لیاقت اقلیم رهایی را ندارم!
از همان روز من هم باورم شد و پناه بردم به سرزمین غربت!
نمیدانم این همه علامت و نقطه که من میگذارم را میفهمی یا نه؟
باورم میکنی یا نه؟ هوایم را داری یا نه؟
آه شیدا نیستی همین روزهای سرد به بودنت تشنه ام!
چشم تو را دور دیده اند و امیدم ناامید میکنند!
چشمت را دور دیده اند بیا و برایم پناه باش!
تو که باشی دیگر فراق معنایی ندارد و وصال جای هجران را میگیرد!
واژه های من هم عوض میشوند!
شیدا تو که من را خوب میشناسی...
میگویی اینهمه نوشته ای که چی؟
تو که میدانی برایت ننویسم دق میکنم!
چراغ شبهای تاریک من همین نوشتن هاست!
اگر زودتر خودت را رساندی که هیچ!
و اگر دیر رسیدی مرا نخواهی شناخت!
روزگار چنان شکسته ام میکند که نشناسی ام!
آنوقت این به آن در! تو هم بی وحید میشوی.