قاتل روح!
آخرین دفاع:
من کشته شدم، وقتی هشت سالم بود کشته شدم، اما هیچ کسی دنبال قاتل من نگشت، هیچ کس! چون هیچ کسی منو ندید، هیچ کس صدامو نشنید، حالا من چی دارم بگم، همه زندگی من پر بود از شک و تردید و نفرت، نفرت از همه مردهای دنیا! اینقدر که تصمیم گرفتم ازدواج نکنم. مگه همه دخترها باید عروسی کنن؟
همیشه فکر میکردم، گذشته یک نقاشیه که هیچ مداد پاکنی همراش نیست، ولی من اشتباه میکردم، من داشتم کم کم سعی میکردم همه چی رو ببخشم، همه چی رو فراموش کنم، حتی بدیها رو فراموش کنم، اما نشد، نتونستم نبینم، نتونستم نشنوم، نتونستم... او ، دخترک رو دنبال خودش میکشید، دخترک جیغ میکشید، فریاد میزد، التماس میکرد، ولی هیچ کسی صداشو نمیشنید... مرد میگفت: هیس!
صدای دختر تو گوشم فریاد میکشید، صدای التماسهای آشناش...
میخواستم بیتوجه به صدا بروم پیش مردی که عاشقش بودم و زندگیمو بکنم، برای یکبار، برای یکبار، طعم خوشبختی را حس کنم ولی نتونستم دخترک التماس میکرد، نتونستم از التماسهای دخترک بگذرم، نتونستم، نتونستم...