سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

ما منتظریم از سفر برگردی

    نظر

ما منتظریم از سفر برگردی یک روز شبیه رهگذر برگردی
با کاسه آب و مجمری از اسپند ما آمده‌ایم پشت در برگردی
وقتی سر شب که رفتنت را دیدیم گفتیم نمی‌شود سحر برگردی
ما منتظر توایم آقا نکند یک جمعه غروب بی خبر برگردی
من گوشه‌نشین کوچه برگشتم ای کاش که از همین گذر برگردی
پرواز نمی‌کنیم از اینجا باید در فصل نبود بال و پر برگردی 
وقتش نرسیده است ای مرد ظهور با سیصد و سیزده نفر برگردی
شاعر:علی اکبر لطیفیان


جان هستی، تو صاحب زمانی

    نظر

«طاقتم طاق شد، تا بیایی
مانده‌ام واله، مولا، کجایی
ناله‌ها سردهم، از فراقت
گریه‌ها می‌کنم، از جدایی
ای مسیحا نفس، جان فدایت
همرهی کن مرا، تا رهایی
بیش از اینم مرنجان، عزیزم
کهنه زخم مرا، کن دوایی
از زمان قدیم گذشته
فطرتم گفته تو، آشنایی
جانم از عشق خود، سربه‌سر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
من کجا، تو کجا صاحب دل
من خطا پیشه، اما تو عادل
من سرا پا گناهم، گناهم
کان عصمت، تو مرد فضائل
من خجل، شرم در عمق جانم
هر کلام تو، آیات کامل
عاشقم، با همه رو سیاهی
توبه و شرم دارم، حمایل
در پی تو برانم، دل خویش
با جواز تو، منزل به منزل
درد هجران خود، مختصر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
من یقینم شده، مهربانی
مهر داری، به امت نهانی
تو زمینی نبودی از اول
تو زمین هستی‌ای آسمانی
می‌شناسم ترا، می‌شناسم
جان هستی، تو صاحب زمانی
جان عجین گشته با نام پاکت
دل به دنبال خود، می‌دوانی
این همه عاشق دلشکسته
هر طرف می‌روی، می‌کشانی
آمدی؟ پس مرا هم، خبر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
ندیدمت، که بگویم: چقدر زیبایی
نیامدی که ببینم، شبیه زهرایی
برای دیدن رویت، ز خواب برخیزم
نوید آمدنت، کی دهد، دل‌آرایی
دلم هوای تو دارد، بیا که دلتنگم
تو خویش آگهی از راه و رسم شیدایی
نظر بلندتر از تو، نمی‌شود پیدا
بگویمت: تو همیشه، عزیز دلهایی
غزل برای سرودن، بهانه می‌خواهد
و تو بهانه الهام این غزل‌هایی
ندیده، عاشق چشم خمار تو شده‌ام
دلم شکست، بگو: پس چرا نمی‌آیی؟
تو از قبیله نیکان روزگارانی
تو از قبیله عشقی، امیر تقوایی
دلم خوش است، تو هستی، به زیر بیرق تو
کشیده‌ام نفس و، زنده‌ام اهورایی
بیا قسم دهمت، جان مادرت زهرا
بیا بیا، که ببینم، چقدر زیبایی
«فرائی» از نفس افتاده، از ملال فراق
نمانده است دگر، ذره‌ای شکیبایی»
عبدالمجید فرائی


آقا برای تو نه! برای خودم بد است

    نظر

 مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره‌ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی­‌کنم
حق می­‌دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیایی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
علی‌اکبر لطیفیان


اگــر آمــد خبــر رفتـن مــا را بدهیــد

    نظر
با کدام آبرویی روزشمارش باشیم
عصرها منتظر صبح بهارش باشیم
کاروان سحرش بهـر همه جا دارد
تا که جا هست، چرا گرد و غبارش باشیم
سال ها منتظرِ سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
گیرم امروز به ما اذن ملاقاتی داد
مرکبی نیست که راهی دیارش باشیم
سال ها در پی کار دل ما راه افتاد
یادمان رفت ولی در پی کارش باشیم
ما چرا؟ خوب ترین‌ها به فدای قدمش
حیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟
اگــر آمــد خبــر رفتـن مــا را بدهیــد
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
علی اکبر لطیفیان

کسی چه می داند

    نظر

رسیده ام به چه جایی... کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند

میان مایی و با ما غریبه ای... افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند

کسی اگرچه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند

کاظم بهمنی


دگر بس است

    نظر

درد فراق و دیده ی گریان دگر بس است
آقا بیا که دوری و هجران دگر بس است
ما از فراق روی تو خون گریه می کنیم
مولا بیا که حال پریشان دگر بس است
بگذشت عمر و بی سر وسامان و گمرهیم
ما را فریب و حیله ی شیطان دگر بس است
ما را احاطه کرده حادثه ها ایها الامام
آقا بیا، که سختی طوفان دگر بس است
ما را برای یاری تو آفریده اند
تنها میان دشت و بیابان دگر بس است
معنا شود کتاب خدا با حضور تو
الفاظ بی معانی قران دگر بس است
درد فراق روی تو سخت است شیعه را
آه و فغان و درد فراوان دگر بس است
دنیا بهشت ماست ولی با حضور تو
آقای من جهان چو زندان دگر بس است
مصر وجود ما به وجود تو با صفاست
مصر بدون یوسف کنعان دگر بس است


برخلاف گفته های شاه خوبان رفته ایم

    نظر

قبل هجران تو آقا ما به هجران رفته ایم

خود سرانه کو به کو دنبال شیطان رفته ایم


یک هزار و سیصد و چندی است غیبت خورده ایم

تو تماما حاضری و ما به هجران رفته ایم


منتظَر هستی و عالم منتظِر بر دیدنت

قرن ها این جاده را با چشم گریان رفته ایم


سیصد و اندی نشد یارت شویم از این همه

با تأسف ما همه در چاه عصیان رفته ایم


ادعای شیعگی داریم اما در عمل

برخلاف گفته های شاه خوبان رفته ایم


حال ما این است... فکری کن به حال ما خودت

ما به دنبال گنه بسیار ارزان رفته ایم


غیر تو بر هر که دل دادیم خسران دیده ایم

بر خلاف مِیلتان با این و با آن رفته ایم


حیف شد... قبلا تو بودی بهترین معشوق ما

حال جای تو سراغ نفس، آسان رفته ایم


خوب یا بد، هر چه هستیم آخرش مال توایم

سالیانی می شود آقا به دنبال توایم


حاج مجتبی قاسمی


بر تمام خلق رو انداختم ، کجایی آقا؟

    نظر

ماه امشب کامل است و آسمان گیسوی او 


سیزده شب ماه ها در آرزوی روی او


ماه معصومم اگرچه رو گرفت از چشمه ها


از ورای ابرها هم می رسد سوسوی او


پشت پلکم خم شد از این غم که عمری چشم من


بر تمام خلق رو انداخت الا روی او


چشم طماعی ندارم گرچه ماهم کامل است


قانعم حتی به یک دیدار با ابروی او


گاه خورشید آرزو دارد که شب روشن شود


تا زمین یک دم ببیند ماه را پهلوی او

( صابر موسوی)


یکبار هم مسیر دلم سوی تو نبود

برگرد ای توسل شب زنده دارها
پایان بده به گریه ی چشم انتظارها

از یک خروش ناله ی عشاق کوی تو
حاجت روا شوند هزاران هزارها

یکبار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها

از درد بی حساب فقط داد میزنم
آیا نمیرسند به تو این هوارها

ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها

باید برای دیدن تو "مهزیار" شد
یعنی گذشتن از همگان "محض یار" ها

دیگر برای تو صدقه رد نمیکنم
بیهوده نیست اینکه گره خورده کارها

یکبار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاد بارها

شب ها بدون آمدنت صبح می شوند
برگرد ای توسل شب زنده دارها

این دست ها به لطف تو ظرف گدایی اند
یا ایها العزیز تمام ندارها


علی اکبر لطیفیان


شروع زندگی اصلی بشر از دوران ظهور

    نظر

بشریت دارد همین‌طور این راه را طى میکند تا به اتوبان برسد؛ این اتوبان، دورانِ مهدویت است، دوران ظهور حضرت مهدى (سلام الله علیه) است. این‌جور نیست که وقتى به آنجا رسیدیم، یک حرکت دفعى انجام بگیرد و بعد هم تمام بشود؛ نه، آنجا یک مسیر است. در واقع باید گفت زندگى اصلى بشر و حیات مطلوب بشر از آنجا آغاز میشود و بشریت تازه مى‌افتد در راهى که این راه یک صراط مستقیم است و او را به مقصد آفرینش میرساند؛ «بشریت» را میرساند، نه آحادى از بشریت را، نه افراد را، مجموعه‌ها را میرساند.
بیانات رهبری در دیدار پژوهشگران و کارکنان‌ مؤسسه «دارالحدیث» و پژوهشگاه «قرآن و حدیث» 1393/03/21