سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

میل سخن نیست

    نظر

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
وحشی بافقی
شهید


چرا نیستم

    نظر

می گرفتی چادرت را با لبت وقتی که دستت بند بود
من در این حسرت: چرا چادر سیاهت نیستم؟

حمد و سوره خواندنت جان می دهد در هر نماز این خانه را
من در این حسرت:چرا چادر نمازت نیستم؟

بوسه بر پیشانیت هر روز هفده مرتبه با ضرب دو
مُهرَکِ رکعت شمارِ جانمازت نیستم؟

می کشی دست نوازش بر سر هر دانه با هر ذکر خود
من چرا یک دانه از تسبیح آن راز و نیازت نیستم؟

دست خود را می کشی بر صورتت بعد از دعای آخرت..
من چرا انگشتر دست دعایت نیستم...

سجده ی سهو و نماز احتیاط و شک بین رکعتین..
آنقدر غرق نماز تو شدم،فکر نمازم نیستم...

محدثه حدادیان


شعر بی فایده است

    نظر

شــــِـــعـــــر هم مثل ِ قـــُـــرص...
برای مریض ِ قطع ِ امید شده...
بی فایده است...
باید ببیــــنـــَـــمـــَـــت ...
اینهمه شعر نوشتیم که ببینیم تو را
عاقبت در شب موعود ببینیم تو را
تو کجایی که اینهمه تنها شده ام؟
وحید


آنکه جانم بود روزی رفت و جانم را گرفت

    نظر

یک نفر از راه آمد آسمانم را گرفت
بال هایم را شکست و آشیانم را گرفت
همچو پاییزی وزید از ناکجابادی غریب
از بهارم شاخه های ارغوانم را گرفت
زخم ها زد بر تن تنهایی ام، من نیمه جان
خواستم فریاد بردارم ،دهانم را گرفت
تا قدم در شهر چشمانش نهادم ناگهان
با نگاهی آمد و از من جهانم را گرفت
او مرا تا اوج یک دیوانگی پراند و بعد
بر زمینم زد همه تاب و توانم را گرفت!
او مرا گم کرد در انبوهی از نادیدنم
رفت و از چشمان هر ناکس نشانم را گرفت
زندگی یک قصه تلخ پر از اندوه شد
آنکه جانم بود روزی رفت و جانم را گرفت!

از اشعار علی خلیلی


فرصت نمی دادند از حوا بگوییم

    نظر

تا کی فقط از بلبل و گل ها بگوییم
این شهر عصیان پیشه را زیبا بگوییم؟!
در خواب و بیداری فقط کابوس دیدیم
تا کی برای دلخوشی رویا بگوییم؟!
امروزمان را از همان دیروز کشتند
ما با کدامین شوق از فردا بگوییم؟!
می خواستند آدم شویم اما چگونه...
فرصت نمی دادند از حوا بگوییم!
ما را چنان تا هر سرابی وعده دادند
از یادمان بردند از دریا بگوییم!
ما از جوانی سهممان این شد که تنها
از علم و ثروت سال ها انشاء بگوییم!
مجنون شدیم و عاشقی کردیم اما...
نگذاشتند از عشق و از لیلا بگوییم
ما نان دنیا را به نرخ دین نخوردیم!
بی واهمه از دین و از دنیا بگوییم!
این است مفهوم خدا در مسلک ما
یعنی که بعد از اشهد از الا بگوییم!

از اشعار علی خلیلی


پر های مرا پس بده

    نظر

نگذار که اینگونه زمین گیر شوم
پر های مرا پس بده تا برگردم !
تقدیر من و نبودنت عین بلاست
با هر "قدر" از حکم "قضا" برگردم
از قال و مقال کفر و ایمان سیرم
با حالتی از خوف و رجا برگردم

از اشعار علی خلیلی


شوق

    نظر

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

از اشعار فروغ فرخ زاد


نمی دانم کجا افتاده ام

    نظر

هر نفس فریادم اما از صدا افتاده ام
آه ! امشب یاد خیلی چیزها افتاده ام
شب که می آمد من و اندوه و شعر و چشم تو
باز امشب یاد آن حال و هوا افتاده ام
یک دم آسایش ندید این چشم ها با رفتنت
بعد تو انگار از چشم خدا افتاده ام!
همچو سیبی کال بر دست درخت روزگار
از زمین و آسمان هر دو جدا افتاده ام
کاروان بخت تنها در مسیر یوسف است
من فقط از چاه خود در چاله ها افتاده ام!
سالم از دریا گذشتن راه و رسم ناخداست
با خدا بودم که در موج بلا افتاده ام
چشم های تو مرا آن شب کجا گم کرده اند؟
هر چه می گردم نمی دانم کجا افتاده ام!
از اشعار آقای خلیلی


در برابر خدا

    نظر

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

 

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی

این مایه گناه و تباهی هرا

 

دل نیست این دلی که به من دادی

در خون طپیده، آه، رهایش کن

یا خالی از هوی و هوس دارش

یا پای بند مهر و وفایش کن

 

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشائی

بر روح من، صفای نخستین را

 

آه، ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گوئی امید جسم دگر دارم

 

از دیدگان روشن من بستان

شوق بسوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

 

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری بمن بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

 

یکشب ز لوح خاطر من بزدای

تصور عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری

در عشق تازه فتح رقیبش را

 

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستی را

 

راضی مشو که بنده ناچیزی

عاصی شود بغیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرکشش را

در پای جام باده فرو بارد

 

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

از اشعار فروغ فرخ زاد


روزهای فراق

    نظر

روزهایی که نبودی...
به نذر و توسل گذشت...
روزهایی که بودی، به وجعلنا و ان یکاد...
حالا که نیستی، به ام من یجیب...
من به کفر تو مسلمان شدم..
وگرنه..
من لاقید کجا و سجاده نشینی؟!