سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

کبوتر اسیر ؛ «دوازدهمین سروده خودم»

    نظر

یا حسین جان یک کبوتر سوی تو پر میزند
با تمام بی کسی هرشب به تو سر میزند
با همه دلواپسی ، سنگینی باری به دوش
سوی تو می آید و از هر طرف دل میکَند
دل برید از هر طریق وصل ، بی مولای خود
دل برید از یاد اغیار و ، پر پرواز خود
رفت سوی سرزمینی که جهانی آرزوست
رفت خارج از اسیری تا بماند یاد دوست.
وحید زارع پاییز91
وحید زارع


حسرت کربلا ؛ «یازدهمین سروده خودم»

    نظر

چند سالی است دلم در هوس کرب و بلاست
قسمت عاشق تو دوری از صحن و سراست
کار ما شد ماندن و حسرت ، به دیدارش هنوز
کارعشاق تو شد رفتن بسوی کربلا
راه وصل کربلا در یک نفس یک یا حسین
من که در گل مانده ام در هر نفس مولا حسین
رهبرم سید علی در حسرت کرب وبلاست
مثل رهبر در دلم از دوری اش رنج و بلاست
وای از بی طاقتی ، بی رغبتی ، دوری ز تو
وای از این دوری و فریاد هل من ناصرت.
وحید زارع پاییز91
وحید زارع


خودمونی (دهمین سروده خودم)

    نظر

آقا جون بزار خودمونی بگم
که دلم خون شده از اینهمه غم
درد دلهای منه بی کس و کار
میشه سیلاب غم و دریای نار (آتش)
من کی ام دلم برات تنگ بشه
میدونم حتی اگه سنگ بشه
یه روزی تو اوج ناراحتی هاش
دلشو میسپاره او باز به خداش
آقا جون عشق منو جدی بگیر
شده یکبارم! شده ؛ منو ببین
مثل گنجشکا دارم برای تو
ببین ام ؛ چجوری بال بال میزنم...
وحید زارع
تو توی طلوع روز جمعه ای
میای و پایان میدی به انتظار
بازم افکار در هم ریخته ی وحید به نظم در آمد!
التماس دعا ( میدونم شعرم خوب نیست! )


ماجرای من و حافظ «نهمین سروده خودم»

    نظر

گرچه حافظ با سر انگشت دهد راه نشان
من بی دل به ره خویش پریشان بروم
گرچه بوی هوس عشق ز سعدی آید
من خسته به ره خویش چو طفلان بروم
گرچه هر دو منو حافظ دردمان مشترک است
خرم آنروز کزین منزل ویران بروم
دلم از وحشت تاریکی دلها بگرفت
تا به دیدار رخ ماه تو باید بروم
گرچه حافظ ببرد ره ز بیابان بیرون
من عاشق به بیابان تک و تنها بروم.
وحید زارع شهریور 1391
وحید زارع


فاصله ها ؛ هشتمین سروده خودم

    نظر

من آنچنان که تو خواستی ؛ نبودم ای یار
تو آنچنان که خواهی بکن ، با منِ زار
- - - - - - - - - -
بیا و فاصله ها را تو کم کن
میان این دو دل رحمی به من کن
که آقا جان ؛ دل شیدای  بی تو
شود دریای غم ؛ دنیای بی تو
تو میدانی دلم را نیک بردی
نبینم بر کس دیگر سپردی
نبینم روزی من شد صبوری
نصیب من شد از تو درد دوری
وحید زارع


سرگشته ؛ ششمین سروده خودم!

    نظر

آشفته تر از طوفان سرگشته تر از بادم
من سرخ تر از خونم من خیس تر از باران
من رهاترین ابرم در یاد تو شیدایی
در یاد تو من ماندم در یاد ، تو میمانی؟
در یاد نمیگنجم محکوم پریشانی
در یاد ، تو میمانی محکوم به تنهایی
من در دل هر مجنون یک شاخه گل سرخم
در دفتر هر لیلا من زرد تر از زردم
ای کاش دلم هردم یاد دل تو باشد
ای کاش دلت گاهی در یاد دلم باشد
ای هستی من مولا! برگرد به رویاها
کز دوری تو من دل! دادم به سیاهی ها
من در پی آقایم میسوزم و میسازم
ای کاش خدا از لطف او را به دلم خواند!
وحید زارع مرداد 91 ... با دلی خسته!


شیدای من ؛ سومین سروده خودم

    نظر

رفته فرهادت چراغانی کند در کوچه ها
تا که نورانی شود دنیای او از دیدنت
کاش او مجنون نمیشد کاش دیوانه نبود
کاش تو ترکش نمیکردی کاش میماندی که او
جز بشوق دیدن رویت نفس را میبرید
جور این دنیا به روی دوش خود او میکشید
راز او در سینه اش ماند و نیامد بر زبان
تا که شد فرهاد آزرده به یاد تو ، گریست
همچو شمعی در غم تنهایی و حسرت بسوخت
صبح و شب در انتظارت چشم را بر در بدوخت
آمدی تا باز او را بازگردانی به خویش
آمدی تا گرد غم برداری از مجنون خویش
آمدی شیرین من لیلای من شیدای من
در هوایت عطر افشانی کنم پیدای من
از همه نامردمی ها او پناه آرد به تو
تا که باشد او پناهش گرمی دستان تو
او به شوق دیدنت کوه سیاهی را شکست
اندرین بحر بلا کشتی ز طوفانی شکست!
ماند آرام و متین از دوریت شیدای من
ماند بی کس بیقرار در حسرتت لیلای من
کاش من چشم تو را احساس دریایی کنم
کاش تو حس مرا در خود شناسایی کنی
ساده از من رد نشو شاید که مجنونت شوم
تو تامل کن که شاید هم  تو شیدایم شوی
گر تو حکمش را به دوری و غم هجران دهی
عاقبت جانش به قربانت شود شیدای من

وحید زارع
شاعر: وحید زارع


دلتنگی! دومین سروده خودم!

    نظر

گویم ز دلتنگی تو خواب ندارم گویی که ز بی خوابیت آرام ندارم!
گویم که تو هجران مرا نیک بدیدی؟ گویی که تو هجران مرا هیچ ندیدی!
گویم که بیا تا نگرم صورت ماهت! گویی که مرا سخت گرفته است گناهتگریه‌آور
گویم تو بیا دیدن تو شرب مدام است گویی که گناهت که گناهت که گناهتدلم شکست
گویم که دل من به تمنای تو دل نیست؟ گویی که دل من زگناه تو خجل نیست؟
گویم که مرا بی غم و بی عشق؟ محال است! گویی که تو را با غم این عشق چه کار است؟
گویم به دلم در پی عشقت بودم گویی به هوس در پی دنیا بودی!
گویم که حواسم پی رویای وصال است گویی تو حواست پی اوهام و خیال است!
گویم به خدا سوگند ... گویی توبه کن برگرد گویم که بیا دیگر ... گویی بخدا بنگر!
گویم که به من رحمی (رحم کن!)گویی تو بخود رحمی؟(رحم کردی؟!)گریه‌آور
گویم به فدایت دل من سخت غریب است گویی تو غریبی؟ دل من نیز قریب است!
گویم که چرا حافظ دلخسته ی شیراز از یوسف گمگشته به کنعان خبری داد!
گویم که چرا حافظ دلخسته ی شیراز از کلبه ی احزان به گلستان خبری داد!
گویم که شدم باز هوایی خواهم که شوم کرب و بلایی!
گویم که در این آخر ابیات کجایی؟ دیگر به جواب دل عاشق تو نیایی؟
گویی: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور !
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور !
گویم که چرا یوسف گمگشته به کنعان ، و چرا  کلبه ی احزان به گلستان نرسید؟
گویی که چرا عزم تو در یاری ما عشق تو دلداری ما باز به جانان نرسید؟
گویم که منم خسته ی هجرت تو کجایی؟ گویی که منم منتظرت در طلب وصل نیایی؟
شاعر : وحید زارع